گرامی گوی بود با زور شیر
نتابید با او سوار دلیر
گرفت از گرامی نبرده گریغ
که زور کیان دید و برنده تیغ.
دقیقی.
بدو گفت رستم که با آسمان نتابد بداندیش و نیکوگمان.
فردوسی.
نتابی تو با من بدشت نبردشنو پند من گِرد رزمم مگرد.
فردوسی.
بترسم که با او یل اسفندیارنتابد بپیچد سر از کارزار.
فردوسی.
و گر زانکه دانی که با آن هژبرنتابی تو خود را مپوشان بگبر.
فردوسی.
گواژه همی زد پس او فرودکه این نامور پهلوان را چه بود
که ایدون نتابید با یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار.
فردوسی.
پیاده تو با لشکر نامدارنتابی مخوربا تنت زینهار.
فردوسی.
نتابید با پهلو نیمروزچو خورشید گردید بر نیمروز.
فردوسی.
چو با دشمن خود نتابی مکوش ببر گشتن از رزم باز آرهوش
چرا کرده ای بر من این راه تنگ
چو با من نتابی بمیدان جنگ.
فردوسی.
که دانم که با تو نتابد بجنگ چو او جنگ را بر گشاید دو چنگ
دگر منزلت شیر آید بجنگ
که با جنگ او بر نتابد نهنگ.
فردوسی.
به بیژن چنین گفت گیو دلیرکه مشتاب در جنگ آن نره شیر
مبادا که با وی نتابی بجنگ
کنی روز بر من بدین جنگ تنگ.
فردوسی.
سپهدار طوس است کآمد بجنگ نتابی تو با کار دیده نهنگ.
فردوسی.
نریمان نتابید با او بجنگ که در جنگ رفتی همیشه بکنگ.
فردوسی.
بر آنم که با تو نتابد بجنگ گرش چند در جنگ تیز است چنگ.
فردوسی.
نتابید با او به میدان جنگ سر و نام او ماند در زیر ننگ.
فردوسی.
کسی را که با او نتابید سام نشاید کشیدن بدانسو لگام.
فردوسی.
که ای قیصر روم و سالار چین سپاه ترا بر نتابد زمین.
فردوسی.
سپهدار خانست و فغفور چین سپه شان همی برنتابد زمین.
فردوسی.
بباشد همه بودنی بیگمان بیشتر بخوانید ...