تابنده

/tAbande/

مترادف تابنده: تابان، درخشان، درخشنده، رخشان، مشعشع، حرارت زا، گرمابخش، ریسنده، نختاب، نخ ریس

معنی انگلیسی:
incandescent, radiant, twirler

فرهنگ اسم ها

اسم: تابنده (دختر) (فارسی) (تلفظ: tābande) (فارسی: تابنده) (انگلیسی: tabande)
معنی: تابان، درخشان، پرتو افشان، ( صفت فاعلی از تابیدن )، آنچه می تابد و نورافشانی می کند
برچسب ها: اسم، اسم با ت، اسم دختر، اسم فارسی

لغت نامه دهخدا

تابنده. [ ب َ دَ / دِ ] ( نف ) تابان. درخشان پرتوافشان. نورانی. روشن کننده. براق. متلألأ. مشعشع. بصیص. لایح. وهّاج : ستاره تابنده ، نجم ثاقب ، آفتابی تابنده ، نوری تابنده ، هفت تابنده ، سیارات سبع :
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه.
رودکی.
کتایونش خواندی گرانمایه شاه
دو فرزند آمد چو تابنده ماه.
دقیقی.
چو خورشید تابنده و بی بدیست
همه رای و کردار او ایزدیست.
فردوسی.
بسی بر نیامد کزآن خوب چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.
فردوسی.
ز بالا و دیدار شاپور شاه
بگفت آنچه دید او بتابنده ماه.
فردوسی.
بدو گفت زآن سو که تابنده شید
برآید یکی پرده بینم سپید.
فردوسی.
چو آن بخت تابنده تاریک شد
همانا بشب روز نزدیک شد.
فردوسی.
سیاهش همه تیغ هندی بدست
زره ترکی وزین سغدی نشست
برخسار هر یک چو تابنده ماه
چو خورشید تابنده در رزمگاه.
فردوسی.
میان مهان بخت بوذرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر.
فردوسی.
برین نیز بگذشت گردان سپهر
چو خورشید تابنده بنمود چهر.
فردوسی.
که او داد پیروزی و دستگاه
خداوند تابنده خورشید و ماه.
فردوسی.
چو خورشید بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر.
فردوسی.
چو خورشید بر گاه بنمود تاج
زمین شد بکردار تابنده عاج.
فردوسی.
بود هر شبانگاه باریکتر
بخورشید تابنده نزدیکتر.
فردوسی.
بدیدار هر سه چو تابنده ماه
نشایست کردن بدیشان نگاه.
فردوسی.
جهان مر ترا داد یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک.
فردوسی.
بر آمد یکی باد با آفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
جهان شد بکردار تابنده ماه
بنام جهاندار و از فر شاه.
فردوسی.
چو نه ماه بگذشت از آن ماه چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.
فردوسی.
که جاوید تاج تو تابنده باد
همه مهتران پیش تو بنده باد.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابنده تربیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

تابیده
( اسم ) ۱ - پیچان در تب و تاب در رنج. ۲- ( اسم ) ریسنده ریسمان باف ریسمان تاب .

فرهنگ معین

(بَ دِ ) (ص فا. ) ۱ - تابان ، درخشان . ۲ - گرما دهنده . ۳ - پیچان ، در تب و تاب . ۴ - ریسنده ، ریسمان باف .

فرهنگ عمید

روشنایی دهنده، تابان، درخشنده، درخشان
تاب دهنده.

فرهنگستان زبان و ادب

{radiative, radiating} [فیزیک- اپتیک] ویژگی جسمی که امواج یا ذرات را در محیط می تاباند

واژه نامه بختیاریکا

تَوا؛ دِر دها

دانشنامه آزاد فارسی

لقب خانوادگیِ مشایخ معاصرِ سلسلۀ نعمة اللهیّۀ سلطان علی شاهی. این لقب گویا اولین بار به وسیلۀ حاج سلطان حسین رضا علی شاه، قطب سی و هفتم این سلسله به کار رفت. پس از فوت او، در ۱۸ شهریور ۱۳۷۱، فرزندش، حاج علی تابنده، که عمری در مشاغل دولتی بود، با عنوان طریقتی محبوبعلی شاه و پس از فوت او، عمویش، نورعلی تابنده، با لقب طریقتیِ مجذوب علی شاه، به عنوانِ قطب سی ونهم این سلسله به فعالیت پرداختند.وی سومین فرزند حاج شیخ محمدحسن صالح علی شاه و سومین شیخ این خاندان است که به لقب خانوادگیِ تابنده خوانده می شود.

مترادف ها

aglitter (صفت)
متلالی، در تابش، تابنده

phosphorous (صفت)
تابنده، فسفری، فسفردار

phosphoric (صفت)
تابنده، شب تاب، فسفری، شبیه فسفر

phosphorescent (صفت)
درخشان، تابنده، شب تاب

پیشنهاد کاربران

تابنده: در پهلوی تاپندگ tāpandag بوده است.
( ( چو خورشید بر گاه بنمود تاج ؛
زمین شد به کردار تابنده عاج ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 223. )

لامع

بپرس