تاب گرفتن

لغت نامه دهخدا

تاب گرفتن. [ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) راه خلاف رفتن. اعراض کردن. منحرف شدن. رجوع به تاب و تاب داشتن شود :
اگر تاب گیرد دل من ز داد
ازین پس مرا تخت شاهی مباد.
فردوسی.
که هر کس که آرد بدین دین شکست
دلش تاب گیرد شود بت پرست.
فردوسی.
وگرتاب گیرد سوی مادرش
ز گفت بد آگنده گردد سرش.
فردوسی.
مکن کامشب ز برفم تاب گیرد
بدا روزا که این برف آب گیرد.
نظامی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) نور گرفتن از پرتو چیزی روشن شدن .

پیشنهاد کاربران

پیه گرفتن ؛ پیه زیاد در بدن پیدا شدن. مجازاً بمعنی چاق و فربه شدن است.
- تاب گرفتن ؛ حرارت آن را گرفتن. اثر کردن وی :
سرم چون ز می تاب مستی گرفت
سخن با سخا هم نشستی گرفت.
نظامی.
- || پیچ و تاب یافتن :
ز آفتاب رخت ماه تاب میگیرد
ز ماه طلعت تو آفتاب میگیرد.
سلمان ساوجی.

بپرس