تاب داده

/tAbdAde/

لغت نامه دهخدا

تاب داده. [ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) پیچیده.بهم بافته : زلف تابداده. کمند تابداده :
بینداخت آن تاب داده کمند
سران سواران همی کرد بند.
فردوسی.
بینداخت آن تاب داده کمند
سر شهریار اندرآمد ببند.
فردوسی.
تو دانی که این تاب داده کمند
سر ژنده پیلان درآرد ببند.
فردوسی.
گریزان ز من تاب داده کمند
بینداخت ، آمد میانم به بند.
فردوسی.
بر آن زلف چون تاب داده کمند
به انگشت پیچید و از بن فکند.
فردوسی.
ز افراسیاب و ز پولادوند
ز کشتی و از تاب داده کمند.
فردوسی.
برآویخت با دیو پولادوند
بینداخت آن تاب داده کمند.
فردوسی.
از آن پرده سبز و اسب بلند
وزآن مرد و آن تاب داده کمند.
فردوسی.
دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده.
نظامی.
خروش زیور زرتاب داده
دماغ مطربان را خواب داده.
نظامی.
لعلش چو عقیق گوهرآگین
زلفش چو کمند تاب داده.
سعدی ( بدایع ).
|| سرخ کرده. برشته. بریان شده. لحم مقلو؛ گوشت بریان. حب محمص ؛دانه بریان شده و برشته. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) سرخ کرده برشته بریان شده .

فرهنگ معین

( ~. ) (ص مف . ) پیچیده ، به هم بافته .

فرهنگ عمید

۱. پیچیده شده.
۲. بافته شده.
ویژگی چیزی که بر اثر حرارت داغ شده است.

پیشنهاد کاربران

بپرس