بینداخت آن تاب داده کمند
سران سواران همی کرد بند.
فردوسی.
بینداخت آن تاب داده کمندسر شهریار اندرآمد ببند.
فردوسی.
تو دانی که این تاب داده کمندسر ژنده پیلان درآرد ببند.
فردوسی.
گریزان ز من تاب داده کمندبینداخت ، آمد میانم به بند.
فردوسی.
بر آن زلف چون تاب داده کمندبه انگشت پیچید و از بن فکند.
فردوسی.
ز افراسیاب و ز پولادوندز کشتی و از تاب داده کمند.
فردوسی.
برآویخت با دیو پولادوندبینداخت آن تاب داده کمند.
فردوسی.
از آن پرده سبز و اسب بلندوزآن مرد و آن تاب داده کمند.
فردوسی.
دو شکر چون عقیق آب داده دو گیسو چون کمند تاب داده.
نظامی.
خروش زیور زرتاب داده دماغ مطربان را خواب داده.
نظامی.
لعلش چو عقیق گوهرآگین زلفش چو کمند تاب داده.
سعدی ( بدایع ).
|| سرخ کرده. برشته. بریان شده. لحم مقلو؛ گوشت بریان. حب محمص ؛دانه بریان شده و برشته. ( منتهی الارب ).