شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پرده آبنوس
برآسود گیتی ز آوای کوس.
فردوسی.
دستهایم برشته ای بسته ست کس نداده ست جز دو دستم تاب.
مسعودسعد.
بند سر زلف تاب داده گل را ز بنفشه آب داده.
نظامی.
بنفشه زلف را چندان دهد تاب که باشد یاسمن را دیده در خواب.
نظامی.
رجوع به تابیدن شود. || چیزی را در حرارت آتش در ظرفی فلزین بدون آب و روغن سرخ و برشته کردن. سرخ کردن در روغن داغ کرده. تاب دادن مرغ و مانند آن در تابه. گوشت را در تابه تاب دادن و کمی آنرا در روغن تفته سرخ کردن ، در روغن جوشان کمی سرخ و برشته کردن : گوشت را تاب داد. رجوع به بو دادن و برشته کردن شود. || در هوا آوردن و بردن تاب را. حرکت دادن. تاب را. جنبانیدن تاب چنانکه در هوا آید و رود. رجوع به تاب شود. || تافتن یا پیچ دادن. خماندن. خم کردن چنانکه بازوی کسی را با فشار دست.