بیگه

لغت نامه دهخدا

بیگه. [ ب َ / ب ِ گ َه ْ ] ( اِ ) بیکه. بیگم. زن نجیب و محترم. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به بیکه و بیگم شود.، بی گه. [ گ َه ْ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) مخفف بی گاه.نابهنگام. بی موقع. نه بوقت. نه بهنگام :
که بی گه ز درگاه بیرون شوید
شگفت آیدم تا شما چون شوید.
فردوسی.
که بی گه چنین از کجا رفته اید
که با گرد راهید و آشفته اید.
فردوسی.
همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز بی گه خفتن ز بامداد پگاه.
فرخی.
چون رسیدم بشهر بی گه بود
شهر دربسته خانه بیره بود.
نظامی.
خروسی که بی گه نوا برکشید
سرش را پگه باز باید برید.
نظامی.
- بی گه شدن ؛ بی وقت شدن. وقت از دست رفتن :
وصف او ازشرح مستغنی بود
رو حکایت کن که بی گه میشود.
مولوی.
- گه و بی گه ؛ مخفف گاه و بی گاه. وقت و بی وقت. هر دم و هر لحظه. اوقات مختلف :
بدو هفته باید که ایدر بوی
گه و بی گه از تاختن نغنوی.
فردوسی.
بسی کردم گه و بی گه نظاره
ندیدم کار دنیا را کناره.
ناصرخسرو.
رجوع به گاه و بی گاه شود.

فرهنگ فارسی

۱ - بیوقت بیموقع . ۲ - دیروقت . ۳ - اول شب شبانگاه .
بیکه . بیگم . زن نجیب و محترم .

فرهنگ عمید

= بیگاه

پیشنهاد کاربران

بی وقت
دیر شدن
گذشتن اوقات
سال بیگه گشت وقت کشت نی
جز سیه رویی و فعل زشت نی
✏ �مولانا�

بپرس