بیکار. [ ب َ ] ( معرب ، اِ ) صورتی از پیکار. جنگ. نبرد. ج ، بَیاکیر. ( دزی ج 1 ص 126 ) :
بدل گفت اگر جنگجویی کنم
به بیکار او سرخرویی کنم.
عنصری.
بمردان کار و فیلان بیکار درحفظ اطراف و حواشی آن استظهار رفته. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 257 ). رجوع به پیکار شود.، بی کار. ( ص مرکب ) ( از: بی + کار ) بی شغل. بدون شغل و پیشه. بی صنعت. ( ناظم الاطباء ). بی سرگرمی. بی مشغولیت. غیرمشتغل بکاری. بی اشتغال به امری : کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بی کار باشند سرشان بکاف.
ابوشکور.
بکش هر که بی کار یابی به ده همه کهترانند یکسر تو مه.
فردوسی.
دگر مرد بی کار و بسیارگوی نماند بنزدیکیش آبروی.
فردوسی.
بهرسو که بی کار مردم بدندبه نان بر همه بنده او شدند.
فردوسی.
بی کار چرا چنین نشینی با کارکنان شهر پرنور.
ناصرخسرو.
منشین بی کار از آنکه بیگاری به زانکه کنی بخیره بی کاری.
ناصرخسرو.
چون بزمستان به آفتاب بخسبی پس چه تو ای بی خرد چه آن خر بی کار.
ناصرخسرو.
گفتن ز من از تو کار بستن بی کار نمیتوان نشستن.
نظامی.
|| در تداول عامه ، بدون مشغله. فارغ : من هم تا یکشنبه بی کارم و به مرگ تو امیدوار. || فارغ. آسوده.- بی کار شدن ؛ بی شغل شدن. بدون فعالیت ماندن.
- || از کاری پرداختن. آسوده شدن. فراغت یافتن :
چو بی کار شد مرد خسروپرست
جهانجوی فرمود تا برنشست.
فردوسی.
- بی کار گشتن ؛ از کار بازایستادن. از فعالیت بازایستادن. بی کار گردیدن. با بی کاری بسر بردن. عمر گذراندن در بی اشتغالی. بی حرفه و کار گردش کردن : اگر شاه نوذر گرفتار گشت
نه گردون گردنده بی کار گشت.
فردوسی.
دگر گفت روز تو اندر گذشت زبانت ز گفتار بی کارگشت.بیشتر بخوانید ...