بدگشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره.
کسایی.
توانیم کردن مگر چاره ای که بیچاره ای نیست پتیاره ای.
فردوسی.
چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت.
فردوسی.
بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده نه آب با من یک شربه نه خرامینا.
بهرامی.
آن روزگار شد که توانست آنکه بودبیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر.
فرخی.
او و گروهی با این بیچاره کشته شدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382 ).بیچاره زنده بودای خواجه
آنکو ز مردگان طلبد یاری.
ناصرخسرو.
ناید هگرز از این یله گوباره جز درد و رنج عاقل بیچاره.
ناصرخسرو.
بیچارگان از سرما رنجور شدند. ( کلیله و دمنه ).تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای.
سوزنی.
گنه بود مرد ستمکاره راچه تاوان زن و طفل بیچاره را.
سعدی.
وگر دست قدرت نداری بکارچو بیچارگان دست زاری بدار.
سعدی.
بیچاره بسویت آمدم بازچون چاره نماند و احتمالم.
سعدی.
بیچاره آن که صاحب روی نکو بودهرجا که بگذرد همه چشمی بدو بود.
حافظ.
- بیچاره دل : ز کسهای رذل و ز بیچاره دل
مخواه آرزو تا نگردی خجل.
سعدی.
- بیچاره شدن ؛ درمانده و ناتوان شدن. فقیر شدن. مسکین شدن : چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
سعدی.
حاتم طائی اگر در شهر بودی از جوش گدایان بیچاره شدی. ( گلستان ).ای گرگ بگفتمت که روزی
بیچاره شوی بدست یوزی.
سعدی.
- بیچاره گشتن ؛ مضطر و درمانده شدن : چوبیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.
دقیقی.
همی زد بر او تیغ تا پاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت.
فردوسی.
چنین زار و بیچاره گشتند و خوارز چنگال ناپاکدل یک سوار.بیشتر بخوانید ...