بیچاره

/biCAre/

مترادف بیچاره: بی نوا، تهی دست، محتاج، مستمند، مسکین، نیازمند ، درمانده، ذله، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل، ناچار، بدبخت، بی سامان، فلک زده، نامراد

متضاد بیچاره: بی نیاز، دارا، خوش بخت

معنی انگلیسی:
hapless, helpless, unable, wretched, remediless, poor, poor fellow!, poor thing!, the helpless, the poor, wretch, hopeless

لغت نامه دهخدا

بیچاره. [ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) مسکین. ( مهذب الاسماء ). عاجز و بی نوا. فرومانده و مأیوس و خوار. مستمند و بی درمان. ( از ناظم الاطباء ). عاجز. ( فرهنگ فارسی معین ). ج ، بیچارگان. درمانده. ناتوان :
بدگشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره.
کسایی.
توانیم کردن مگر چاره ای
که بیچاره ای نیست پتیاره ای.
فردوسی.
چو آورد مرد جهودش بمشت
چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت.
فردوسی.
بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده
نه آب با من یک شربه نه خرامینا.
بهرامی.
آن روزگار شد که توانست آنکه بود
بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر.
فرخی.
او و گروهی با این بیچاره کشته شدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382 ).
بیچاره زنده بودای خواجه
آنکو ز مردگان طلبد یاری.
ناصرخسرو.
ناید هگرز از این یله گوباره
جز درد و رنج عاقل بیچاره.
ناصرخسرو.
بیچارگان از سرما رنجور شدند. ( کلیله و دمنه ).
تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای.
سوزنی.
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را.
سعدی.
وگر دست قدرت نداری بکار
چو بیچارگان دست زاری بدار.
سعدی.
بیچاره بسویت آمدم باز
چون چاره نماند و احتمالم.
سعدی.
بیچاره آن که صاحب روی نکو بود
هرجا که بگذرد همه چشمی بدو بود.
حافظ.
- بیچاره دل :
ز کسهای رذل و ز بیچاره دل
مخواه آرزو تا نگردی خجل.
سعدی.
- بیچاره شدن ؛ درمانده و ناتوان شدن. فقیر شدن. مسکین شدن :
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
سعدی.
حاتم طائی اگر در شهر بودی از جوش گدایان بیچاره شدی. ( گلستان ).
ای گرگ بگفتمت که روزی
بیچاره شوی بدست یوزی.
سعدی.
- بیچاره گشتن ؛ مضطر و درمانده شدن :
چوبیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.
دقیقی.
همی زد بر او تیغ تا پاره گشت
چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت.
فردوسی.
چنین زار و بیچاره گشتند و خوار
ز چنگال ناپاکدل یک سوار.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - عاجز درمانده . ۲ - بیعلاج بیدرمان . ۳ - محتاج نیازمند .

فرهنگ معین

(رِ ) (ص . ) ۱ - شخصی که دچار وضع بدی شده است . ۲ - شخص ناتوان و درمانده ، بی نوا.

فرهنگ عمید

۱. درمانده، فرومانده، عاجز.
۲. بی درمان.
۳. ناگزیر.
۴. بینوا، مستمند.

واژه نامه بختیاریکا

بی پی
کا نداشت؛ هتیم هسیر ( یتیم یسیر )

مترادف ها

forlorn (صفت)
متروکه، متروک، بی چاره، بی کس، درمانده

poor (صفت)
ناسازگار، فرومایه، پست، غریب، بی پول، محتاج، فقیر، بی چاره، فرومانده، نا مرغوب، بی نوا، معدود، ناچیز، دون، لات، مستمند، ضعیف الحال

shiftless (صفت)
بی دست و پا، بی وسیله، بی چاره

destitute (صفت)
عاری، خالی، بی چاره، نیازمند، لات و لوت

desperate (صفت)
بسیار سخت، از جان گذشته، ناامید، بسیار بد، بی امید، بی چاره، فرومانده

hapless (صفت)
بی چاره

helpless (صفت)
سرگردان، بی چاره، فرومانده، درمانده، مورد حمایت، نا گزیر، زله

incurable (صفت)
بی چاره، بی درمان، بهبودی ناپذیر، علاج ناپذیر

wretched (صفت)
خوار، پست، بی چاره، بد بخت، رنجور، ضعیف الحال، رنجه، تاسف اور

فارسی به عربی

تعش , عاجز , عضول , مستمیت , منحوس , یائس

پیشنهاد کاربران

آس و پاس
ناتوان، عاجران
شکسته حال . [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) بینوا. تهیدست . پریشان . تنگدست . ( ناظم الاطباء ) . محتاج . مفلوک . بیچاره . ( آنندراج ) . حطیم . ( منتهی الارب ) : پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال ان العهود عند ملیک النهی ذِمَم . حافظ.
بر گرفته از واژه چاره است. چاره به شیارهایی گفته می شده که کشاورزان برای ماندن و هرز نرفتن آب در زمین زراعی ایجاد میکردند، هر کس این تدبیر را نداشته بیچاره و موقع برداشت ، محصول اندکی می داشته. کنایه از تنگدست، بی چیز، درمانده ، بی درمان وهچنین است ناچار.
مضطر
کسی که چاره ای ندارد
مستاصل. . . .
فلک زده ، کور ستاره
خانه خراب
دانستن بیچاره
بدبخت و نا، نوا
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١١)

بپرس