بیهوش گردیدن

لغت نامه دهخدا

بیهوش گردیدن. [ گ َ دی دَ ] ( مص مرکب ) مدهوش شدن. فقدان حس و سایر مشاعر. مغمی علیه گشتن. مغشی علیه شدن. بیخود گردیدن. از خود بیخود گردیدن. ادمیماه. صعق. غمی. غشی. غشیان. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

مدهوش شدن . فقدان حس و سایر مشاعر . مغمی علیه گشتن مغشی علیه شدن . بیخود گردیدن . از خود بیخود گردیدن . ادمیماه .

پیشنهاد کاربران

lapse into unconsciousness
غشی افتادن ؛ غش کردن. بیهوش شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
بی خبر افتادن ؛ بیهوش شدن. غافل گردیدن :
با هر که خبر گفتم از اوصاف جمالش
مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد.
سعدی.

بپرس