بیهوش شدن


معنی انگلیسی:
out, swoon, to become unconscious, to swoon

لغت نامه دهخدا

بیهوش شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) مدهوش شدن. مفقود گشتن حس و سایر مشاعر. ( ناظم الاطباء ). بیخود گشتن. غش کردن. مغمی علیه یا مغشی علیه گردیدن. بیخود شدن. از خود بیخود شدن. غشیان. غشیة آمدن. اغماء. ( یادداشت مؤلف ): خمد؛ بیهوش شدن مریض یا مردن. ( منتهی الارب ). صعق ؛ بیهوش شدن. ( ترجمان القرآن ) : آهی بزد و بیهوش شد. ( گلستان ).
رجوع به بیهش شدن شود.

فرهنگ فارسی

مدهوش شدن . مفقود گشتن حس و سایر مشاعر بیخود گشتن . غش کردن . مغمی علیه . مغشی علیه گردیدن .

پیشنهاد کاربران

پس افتادن
لهجه و گویش تهرانی
غش کردن
Black out
از حال شدن ( بشدن ) ؛ از حال رفتن. بیهوش شدن : یک خریطه همه بر در زده و آنرا بگشاد استادم یک دو فصل بخواند و از حال بشد. ( تاریخ بیهقی ص 553 ) . سر حسنک را دیدم. . . من از حال بشدم. ( تاریخ بیهقی ) .
lapse into unconsciousness
غشی افتادن ؛ غش کردن. بیهوش شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
بی خبر افتادن ؛ بیهوش شدن. غافل گردیدن :
با هر که خبر گفتم از اوصاف جمالش
مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد.
سعدی.
اغما

بپرس