بیهوده

/bihude/

مترادف بیهوده: اراجیف، دروغ، ژاژ، لاطائل، مزخرف، مهمل، واهی، هذیان، یاوه، باطل، بی اثر، بی ثمر، بی جهت، بی حاصل، بی خود، بی خاصیت، بی سبب، بی فایده، بی معنی، بی مصرف، بی نتیجه، پوچ، عاطل، عبث، کشکی، لغو، ناسودمند، نامربوط، هجو، هدر، هرزه، هیچ

معنی انگلیسی:
vain, useless, futile, absurd, empty, in vain, abortive, bootless, dead-end, dusty, frivolous, fruitless, fruitlessly, idle, meaningless, needless, non-starter, nonproductive, otiose, pointless, profitless, senselessly, unavailing, unfruitful, unproductive, unsuccessful, vainly, piffle, [adv.] in vain

لغت نامه دهخدا

بیهوده. [ ب َ / ب ِ دَ / دِ ] ( ن مف / نف ) ( از مصدر بیهودن ) جامه ای را گویند که نزدیک بسوختن رسیده باشد. ( آنندراج ) ( برهان ). جامه نیم سوخته که بهیچ کار نیاید. برهوده. ( شرفنامه منیری ). رجوع به بیهده و برهوده شود.

بیهوده. [ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + هوده ) ناحق. باطل. ( برهان ) ( شرفنامه منیری ). بیهده. ( جهانگیری ). ناراست. ( ناظم الاطباء ). ناحق و باطل ، چه «هده » و «هوده »بمعنی حق باشد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
شود در نوازش در آنگونه مست
که بیهوده یازد بجان تو دست.
فردوسی.
به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار.
فردوسی.
چنان شد ز بیهوده کار جهان
که یکباره شد نیکوئیها نهان.
فردوسی.
|| بی نفع. ( برهان ). عبث. بی حاصل. ناسودمند. بیفایده. ( ناظم الاطباء ). بی نفع و بیفایده. ( شرفنامه منیری ). بی ثمر. بخیره. فلاده. بی حاصل. بلاجدوی. بی نتیجه. بی سود. لاطائل. هدر. بادرم. ( یادداشت مؤلف ) :
به بیهوده از شهریار زمین
مدارید چشم و مجوئید کین.
فردوسی.
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
چرا باید این کینه آراستن
به بیهوده چیزی ز من خواستن.
فردوسی.
من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است.
منوچهری.
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش
بیهوده مگو چوب مپرتاب ز پهنا.
ناصرخسرو.
گوز پوده میشکنندو رنج بیهوده... و خود را رنجه میدارند. ( سندبادنامه ص 335 ).
مرا ناخورده می تو مست کردی
به بیهوده دلم را پست کردی.
نظامی.
ای دل اندر عشق غوغا چون کنی
عقل را بیهوده رسوا چون کنی.
عطار.
دنیی آنقدر ندارد که بر او رشک برند
با وجود و عدمش را غم بیهوده خورند.
سعدی.
دو کس رنج بیهوده بردند. ( گلستان ).
|| بیمعنی. نامناسب. نامعقول.هرزه. یاوه. بی اساس. ( ناظم الاطباء ). بیمعنی. پوچ. ژاژ. یافه. خله. لک. لغو. هزل. بهرزه. ( یادداشت مؤلف ) :
ز قیصر چو بیهوده آید سخن
بخندد بر آن نامه مرد کهن.
فردوسی.
دگرباره گفتش که بیهوده بس بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

ناحق وباطل، یاوه، بی فایده، عبث، بیهده
( صفت ) ۱ - باطل . ۲ - بیفایده بی ثمر. ۳ - بیمعنی پوچ یاوه .

فرهنگ معین

(دِ )(ص . ) = بیهده :۱ - باطل . ۲ - بی - ثمر، بی فایده . ۳ - بی معنی ، پوچ ، یاوه .

فرهنگ عمید

۱. ناحق، باطل.
۲. یاوه.
۳. بی فایده، عبث.

مترادف ها

unfruitful (صفت)
بی ثمر، بی حاصل، بیهوده، بی بار

ineffective (صفت)
بی نتیجه، بیهوده، بی اثر، بی فایده، غیر موثر

ineffectual (صفت)
بی نتیجه، بیهوده، بی اثر، بی فایده، غیر موثر

futile (صفت)
خنثی، پوچ، بیهوده، عاری از فایده، عاطل، بی اثر، بی فایده، باطل، عبی

useless (صفت)
خنثی، بیهوده، بی مصرف، عاری از فایده، غیر قابل استفاده، غیر ضروری، عاطل، زائد، نا کار، بی فایده، بلا استفاده، عبث، باطله

impracticable (صفت)
غیر عملی، بیهوده، اجراء نشدنی

vain (صفت)
عقیم، پوچ، خود بین، تهی، بیهوده، عاطل، ناچیز، بی فایده، باطل، جزیی، عبث

trifling (صفت)
پوچ، بیهوده، بی ارزش، بی اهمیت، نا قابل

pointless (صفت)
بی معنی، بیهوده، بی جا

jejune (صفت)
خشک، بی لطافت، بی مزه، تهی، بیهوده، نارس، وابسته به روده تهی

trivial (صفت)
بی مزه، بدیهی، مبتذل، بیهوده، ناچیز، نا قابل، چیزهای بی اهمیت، جزیی

trashy (صفت)
چرند، مزخرف، مهمل، بیهوده، بی ارزش

idle (صفت)
سست، بی اساس، تنبل، بیهوده، بی کار، عاطل، بیخود، بی پر و پا

bootless (صفت)
بیهوده، بی سود، بی مصرف، بی علاج، عاری از فایده

inutile (صفت)
بیهوده، نا سودمند، نا مناسب، بی فایده، بی استفاده، بی منفعت

thankless (صفت)
بیهوده، ناسپاس، حق ناشناس، ناشکر

فارسی به عربی

عاطل , عقیم , غیر موثر , غیر نافع , متکبر , ناکر للجمیل

پیشنهاد کاربران

کلمه بیهوده منفی شده کلمه هوده به معنای حق هست
حق دارای سه معنی وجود داشتن ، راست بودن ، هدفمند بودن است که بیهوده به صورت خلاصه به سه معنی پوچ ، نادرست و بی هدف بودن ختم می شود ، دیدگاه شخصی من اینه که این دو کلمه حق و هوده دارای ریشه یکسان هستند یا یکی از دیگری ریشه گرفته
مخالف ببهوده
خیره خیره. [ رَ / رِ رَ / رِ ] ( ق مرکب ) بیهوده. بی جهت. بی تقریب. بی دلیل بی علت :
ای کرده خیره خیره ترا حیران
چون خویشتن معطل و حیرانی.
ناصرخسرو.
چون نخواهی کت ز دیگر کس جگرخسته شود
دیگران را خیره خیره دل چرا باید خلید.
...
[مشاهده متن کامل]

ناصرخسرو.
خیرزاد تو است در طلبش
خیره خیره چرا کنی تأخیر.
ناصرخسرو.
ور جهان پر شداز مگس منداز
بر مگس خیره خیره تیر خدنگ.
ناصرخسرو.
|| ( ص مرکب ) پررو. خیره سر. جسور. شوخ چشم. خیره خیر. || شوخ شوخ. خیره خیر. || تیره و تاریک. خیره خیر.

ازخیره ؛ بیهوده. بیخودی. بی علتی :
خنده هرزه مایه جهل است
مرد بیهوده خند نااهل است
هان و هان تا نخندی از خیره
که بسی خنده دل کند تیره.
سنائی.
بخیره ؛ برخیره. بی علت. بی جهت. بی سبب :
...
[مشاهده متن کامل]

تو جان از پی پادشاهی مده
تنت را بخیره تباهی مده.
فردوسی.
سیاوش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خورشید و ماه.
فردوسی.
چند دهی وعده دروغ همی چند
چند فروشی بخیره با من سروا.
اورمزدی.
ور چه از مردمان بآزارند
مردمانرا بخیره نازارند.
ناصرخسرو.
به پیش هجو من ای کور پایدار نه ای
مرا بخیره بیک دستگونه برمگرای.
سوزنی.
ای تشنه بخیره چند پویی
این ره که تو میروی سرابست.
سعدی.
دلم وصال تو می جست و عقل می گفتش
بخیره کشتی برخشک تا به کی رانی.
ابن یمین.
برخیره ؛ بی علت. بی سبب. بیهوده. بیخود. بی جهت : و دیوارآن ببلندی چنان بود که هیچ مخلوق آنجا برنتوانست رفتن پس موسی متحیر شد آنجا با آن سپاه درماندند و ندانستند که چه کنند. . . پس موسی خویش را گفت چه حیلت سازیم که برخیره بازنتوانیم گشتن منادی فرمود و گفت کیست از شما که بر آن دیوار برتواند رفتن. ( ترجمه تفسیر طبری بلعمی ) .
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه
مکن تیره برخیره این تاج و گاه.
فردوسی.
در جهان خدمت امیر من است
خدمتی کان دهد بزرگی بر
من نه بر خیره ایدر آمده ام
مر مرا بخت ره نمود ایدر.
فرخی.
سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم. . . یکدیگر را ناچیز می کنند و برخیره می کشند و میخورند. ( تاریخ بیهقی ) .
ای که برخیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بوده ست از یاران دیرینه و پیر.
ناصرخسرو.
این چرخ بکام من نمی گردد
برخیره سخن همی چه گردانم.
مسعودسعد.
واﷲ که چو گرگ یوسفم واﷲ
برخیره همی نهند بهتانم.
مسعودسعد.
خرده نبود بضاعت زیره
سوی کرمان بری تو برخیره.
سنائی.

برهرزه ؛ هرزه . به بیهودگی . بی سبب . بی دلیل . بی جهت : خود را برهرزه مکش و سر خود به باد مده . ( تاریخ بلعمی ) .
خواهی امید گیر و خواهی بیم
هیچ برهرزه نافرید حکیم .
سنائی .
- به هرزه ؛ برهرزه . به بیهودگی . بیهوده . بی سبب . بی دلیل . بی جهت :
...
[مشاهده متن کامل]

به هرزه ز دل دور کن خشم و کین
جهان رابه چشم جوانی ببین .
فردوسی .
به هرزه درسر او روزگار کردم و او
فراغت از من و از روزگار من دارد.
سعدی .
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا ز حد بگذشت ای پسر چه میخواهی .
سعدی .
بر بد و نیک چون نیَم قادر
پس دل از غم به هرزه فرسودم .
ابن یمین .
وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنوی
به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش .
حافظ.
ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی .
حافظ.
به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد
بطالتم بس ، از امروز کار خواهم کرد.
حافظ.

ناگهان
یاوه. گزاف. عبث. مبالغه. افراط
معنی بیهوده میشود:بی علت
سودمند
all in vain
نامناسب
بی ارزش □□□□□
بی ارزش
یاو . . .
to/of no avail
بدون أخذ نتیجه
یاوه. . . یاب. . . چرند. . . بیخود. . . مهمل. . . هرز. . .
بی مآل ؛ بی نتیجه و بیهوده. ( ناظم الاطباء ) .
ناسودمند. [ م َ ] ( ص مرکب ) بی فایده. بیهوده. بی حاصل. بی سود. بی اثر :
بدان دشت چه گرگ و چه گوسفند
چو باشند بیکار و ناسودمند.
فردوسی.
که گستهم و بندوی را کرده بند
به زندان کشیدند ناسودمند.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
که ازبهر من دل نداری نژند
نکوشی به فریاد ناسودمند.
نظامی.
- سخن ( گفتار ) ناسودمند :
کزو برتن من نیاید گزند
نگردد بگفتار ناسودمند.
فردوسی.
شنیدم سخن های ناسودمند
دلم نیست ترسان ز بیم گزند.
فردوسی.
زمانی فرود آی و بگشای بند
چه گوئی سخنهای ناسودمند.
فردوسی.
کرا در خرد رای باشد بلند
نگوید سخنهای ناسودمند.
نظامی.
|| زیان بخش. موذی. آزاررساننده :
بپرهیز ازآن مرد ناسودمند
که خیزد از او درد و رنج و گزند.
فردوسی.
وگر زین بپیچی گزند آیدت
همه کار ناسودمند آیدت.
فردوسی.
که اندر جهان چیست ناسودمند
که آرد بدین پادشاهی گزند.
فردوسی.
|| پرزیان. پرآسیب. خطرناک :
بدو گفت بهرام کاین گوسفند
که آرد بدین جای ناسودمند.
فردوسی.
نترسد ز کردار چرخ بلند
شود زندگانیش ناسودمند.
فردوسی.
که آمد ز برگ درخت بلند
خروشی پر از هول و ناسودمند.
فردوسی.

بی دلیل.
توضیح اینکه ریشه ی بعضی از کلمات فارسی و باید در زبان کوردی جستجو کرد. در زبان کوردی به جای دلیل میگویند هو، و وقتی بخوان بگن دلیل این کار چیه ؟میگن هوی اینکار چیه؟ پس بهترین معنی که می توان برای بیهوده در نظر گرفت ؛ واژه بی دلیل می باشد. به این شعر توجه بفرمایید؛
...
[مشاهده متن کامل]

به بیهوده از شهریار زمین
مدارید چشم و مجوئید کین
وقتی بی دلیل را به جای بیهوده بگذاریم معنی واقعی شعر پیدا میشه و بی دلیل از شهریار زمین انتظاری نداشته باشیم به معنی و مفهوم شعر نزدیکتر است.

بی سرانجام
نافرجام
باطل ، دروغ ، بی سبب
بیهوده :
دکتر کزازی در مورد واژه ی " بیهوده " می نویسد : ( ( بیهوده از دو پاره : بی ( =پیشاوند ) / هوده ، در پهلوی هودگ hudag و هوداگ hudāg به معنی سود و فایده ، ساخته شده است و به معنی بی سود و ناکارآمد است . هوده در پارسی کاربرد نیافته است و تنها ریخت پیشاوندی آن به کاربرده می شود . ریخت دیگر از آن : خود ( =خُد ) است ، در واژه ی " بی خود " که در پارسی مردمی و گفتاری ، به جای " بیهوده " به کار می رود . ) )
...
[مشاهده متن کامل]

( ( بگوی آن دو ناپاک بیهوده را
دو آهِرْمَن ِمغز پالوده را: ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 349. )

بی فایده
یاهو
یاب، الکی، اراجیف، دروغ، ژاژ، لاطائل، مزخرف، مهمل، واهی، هذیان، یاوه، باطل، بی اثر، بی ثمر، بی جهت، بی حاصل، بی خود، بی خاصیت، بی سبب، بی فایده، بی معنی، بی مصرف، بی نتیجه، پوچ، عاطل، عبث، کشکی، لغو، ناسودمند، نامربوط، هجو، هدر، هرزه، هیچ
تلف کردن
هدر دادن
الکی
( یوف ) در جدول کلمات کلاسیک
بی اثر
یاوه
لنگته
بی ثمر
گزاف
الکی. بی فایده
مهمل
چرند
جفنگ
یاب
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٩)

بپرس