بیهوده. [ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + هوده ) ناحق. باطل. ( برهان ) ( شرفنامه منیری ). بیهده. ( جهانگیری ). ناراست. ( ناظم الاطباء ). ناحق و باطل ، چه «هده » و «هوده »بمعنی حق باشد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
شود در نوازش در آنگونه مست
که بیهوده یازد بجان تو دست.
فردوسی.
به پیش آمد این ناپسندیده کاربه بیهوده این رنج و این کارزار.
فردوسی.
چنان شد ز بیهوده کار جهان که یکباره شد نیکوئیها نهان.
فردوسی.
|| بی نفع. ( برهان ). عبث. بی حاصل. ناسودمند. بیفایده. ( ناظم الاطباء ). بی نفع و بیفایده. ( شرفنامه منیری ). بی ثمر. بخیره. فلاده. بی حاصل. بلاجدوی. بی نتیجه. بی سود. لاطائل. هدر. بادرم. ( یادداشت مؤلف ) : به بیهوده از شهریار زمین
مدارید چشم و مجوئید کین.
فردوسی.
بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
چرا باید این کینه آراستن به بیهوده چیزی ز من خواستن.
فردوسی.
من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است.
منوچهری.
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش بیهوده مگو چوب مپرتاب ز پهنا.
ناصرخسرو.
گوز پوده میشکنندو رنج بیهوده... و خود را رنجه میدارند. ( سندبادنامه ص 335 ).مرا ناخورده می تو مست کردی
به بیهوده دلم را پست کردی.
نظامی.
ای دل اندر عشق غوغا چون کنی عقل را بیهوده رسوا چون کنی.
عطار.
دنیی آنقدر ندارد که بر او رشک برندبا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند.
سعدی.
دو کس رنج بیهوده بردند. ( گلستان ).|| بیمعنی. نامناسب. نامعقول.هرزه. یاوه. بی اساس. ( ناظم الاطباء ). بیمعنی. پوچ. ژاژ. یافه. خله. لک. لغو. هزل. بهرزه. ( یادداشت مؤلف ) :
ز قیصر چو بیهوده آید سخن
بخندد بر آن نامه مرد کهن.
فردوسی.
دگرباره گفتش که بیهوده بس بیشتر بخوانید ...