دیوانگان بیهشمان خوانند
دیوانگان نه ایم که مستانیم.
رودکی.
یکی کودکی خرد چون بیهشان ز کار گذشته چه دارد نشان.
فردوسی.
بپیچاند آن را که خود پرورداگر بیهش است و اگر باخرد.
فردوسی.
برآمد یکی نعره زان سرکشان در آن خیره شد شاه چون بی هشان.
( گرشاسب نامه ص 228 ).
این یکی دیو است بی تمییز و هوش خیرکی بیند ز بیهش هوشمند.
ناصرخسرو.
گرچه تو ز پیغمبری و چون توبا عقل و سخن بیهشی و شیدا.
ناصرخسرو.
مردمان چون کودکان بیهشندوین دبیرستان علمست از حساب.
ناصرخسرو.
سپس بیهشان دهر مروگر نخوردی تو همچو ایشان بنگ.
ناصرخسرو.
این ده که حصار بیهشان است اقطاع ده زبان کشانست.
نظامی.
خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببربیخبر است و غافل از لذت عیش بیهشان.
سعدی.
|| بیخود. بیهوش. ازهوش بشده. ازخودرفته. مغمی : بفرمود تا روزبانان کشان
مر او را کشیدند چون بیهشان.
فردوسی.
ز خسرو ندیدند جایی نشان ز ره بازگشتند چون بیهشان.
فردوسی.
بر این گونه بیهش بیفتاد و پست همه خلق را دل بر اوبربخست.
فردوسی.
بیهشی خسته دید افتاده چون کسی زخم خورده جانداده.
نظامی.
رجوع به بیهوش شود.- داروی بیهشان ؛ داروی بیهوشان. بیهوشانه :
بیا ساقی از می نشان ده مرا
وز آن داروی بیهشان ده مرا.
نظامی.
رجوع به داروی بیهوشی و بیهوشانه و بیهوش دارو شود.