بیهده

لغت نامه دهخدا

بیهده. [ هَُ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) مخفف بیهوده. باطل باشد و ناحق. ضد هده. ( لغتنامه اسدی ). ناحق. باطل. یافه. خله. هزل. لاطائل. ترهه. بی سبب و جهت و علت. ( برهان ) :
نه همی بیهده دارند مر او را همه دوست
نکند مهر کس اندر دل کس خیره اثر.
فرخی.
از همه خلق دل من سوی او دارد میل
بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست.
فرخی.
گوییم کعبه ز بالای سرت کرد طواف
این چنین بیهده پندار مپندار مراد.
خاقانی.
سکندر بدو گفت چندین ملاف
مران بیهده پیش مردان گزاف.
نظامی.
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
سعدی.
- بربیهده ؛ برباطل :
جهان را نه بر بیهده کرده اند
ترانز پی بازی آورده اند.
اسدی.
- سخن بیهده ؛سخن لغو. سخن باطل :
این ایفده سری چه بکار آید ای فتی
در باب دانش این سخن بیهده مگوی.
رودکی.
سخن بیهده و کار خطا زیشان زاد
سخن بیهده و کار خطا را پدرند.
ناصرخسرو.
این چنین بیهده ها نیزمگو با من
که مرا از سخن بیهده عار آید.
ناصرخسرو.
سخن بیهده ز افراط است
هر که دارد خمی نه سقراطاست.
سنایی.
- کار بیهده ؛ عمل لغو :
نگه کن که زین بیهده کارکرد
چو آرد به پیشت به روز نبرد.
فردوسی.
|| بی نفع. ( برهان ). بهرزه. بی حاصل. بی ثمر. بی نتیجه. بی سود. بی فایده. بلاجدوی :
آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوزست خواجه ، سنگین مغز آهنین سفال.
منجیک.
مهر جویی ز من و بی مهری
هده جویی ز من و بیهده ای.
رودکی.
بر کمرگاه تو از کستی جور است بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
خسروانی.
بگاه جوانی و کندآوری
یکی بیهده ساختم داوری.
فردوسی.
مرا بیهده خواندن پیش خویش
نه رسم کیان باشد و راه کیش.
فردوسی.
بدشمن دهی هر زمان جای خویش
نگویی بکس بیهده رای خویش.
فردوسی.
بر من بیهده تر زان بجهان کس نبود
که خداوند مرا جوید همتا و قرین.
فرخی.
زان در مثل گذشت که شطرنجیان زنند
شاهان بیهده چو کلیدان بی کده.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

بیهوده، ناحق، باطل، یاوه، بی فایده
( صفت ) ۱ - باطل . ۲ - بیفایده بی ثمر. ۳ - بیمعنی پوچ یاوه .
بیهود . بیهوده . جامه ای را گویند که از حرارت آتش زرد شده باشد .

فرهنگ عمید

۱. = بیهوده
۲. نادان.

پیشنهاد کاربران

بپرس