بینداختن

لغت نامه دهخدا

بینداختن. [ ی َ ت َ ] ( مص ) انداختن. پرت کردن. افکندن :
بسوگند وی را بینداختی
جهانی ز خونش بپرداختی.
فردوسی.
حجام... استره در تاریکی شب بینداخت. ( کلیله و دمنه ). و رجوع به انداختن شود. || پاشیدن. تخم افشاندن. دانه کاشتن. کاشتن :
بینداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید.
فردوسی.
مگر آنکه زمین آنرا شخم نیکو کرده باشند و تخم بیندازند. ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به انداختن شود.

پیشنهاد کاربران

بینداییدن یعنی مالیدن. چونکه کلمه اش رو نداشتید گفتم که بگم.

بپرس