بینائی

/binA~i/

لغت نامه دهخدا

بینائی. ( حامص ) بینایی. تیزی نظر. روشنائی چشم. ( ناظم الاطباء ). دید. نیروی باصره. روشنائی چشم. دید : هرگاه که زجاجیه کوچکتر شود بینائی ضعیف تر شود و بینائی باطل شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
شب صفت پرده تنهائی است
شمع در او گوهر بینائی است.
نظامی.
دلم کورست و بینائی گزیند
چه کوری دل چه آنکس کو نبیند.
نظامی.
بی رخت چشم ندارم که جهان را بینم
بدو چشمت که ز چشمم مرو ای بینائی.
سعدی.
همه را دیده برویت نگرانست ولیک
همه کس را نتوان گفت که بینائی هست.
سعدی.
موی در چشم بود آفت بینائی و باز
چشم من خود بخیال سر زلفت بیناست.
کمال.
مرد را تا نبود بینائی
چه گهر در نظر وی چه گیاه.
یغما.
- چشم بینائی ؛ چشم بیننده. چشم دیدن :
خرد بهتر از چشم بینائی است
نه بینائی افزون ز دانائی است.
ابوشکور.
|| دیده وری. ( جهانگیری ). بینش است و دیدن. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بصیرت و بینندگی. ( ناظم الاطباء ).
- بینائی دل ؛ بصیرت. چشم دل.
|| به بینائی ؛ در حضور. در مرآی. در نظر. ( یادداشت مؤلف ) :
بفرمای داری زدن بر درش
به بینائی لشکر و کشورش.
فردوسی.
|| ( اِ ) چشم. ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ). بصر. باصره :
دو بینائیم بازده بیشتر
که بی چشم نانی نیرزد دوسر.
شمسی ( یوسف و زلیخا ص 324 ).
بر معصیت گماشته ای روز و شب مدام
جان و دل و دو گوش دو بینائیت تمام.
ناصرخسرو.
ای اصل ترا بر همه احرار تقدم
خاک قدمت سرمه بینائی مردم.
سوزنی.
ز بهر دیدن رویت مرا ای نور بینائی
بدیده درکشم خاک در تیم پلاس ای جان.
سوزنی.
باد روشن بدین دو بینائی.
نظامی.
دیده را فایده آنست که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینائی را.
سعدی.
- سواد بینائی ؛ حد بینش. آغاز دید. مایه روشنی چشم :
بمن سلام فرستاددوستی امروز
که ای نتیجه کلکت سواد بینائی.
حافظ.

فرهنگ فارسی

بینایی . تیزی نظر . روشنائی چشم . دید . نیروی باصره . روشنائی چشم .

پیشنهاد کاربران

مبصری . [ م ُ ص ِ ] ( حامص ) مأخوذ از تازی ، هوشیاری و زیرکی و بصیرت و عاقبت اندیشی . ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ) . || بینائی :
گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا.
مولوی ( دیوان کبیر ج 1 ص 6 ) .

بپرس