وزین سوی دیگر گو اسفندیار
همی کشت شان بی مر و بی شمار.
دقیقی.
ز هر چش ببایست بودش بکاربدادش همه بی مر و بی شمار.
دقیقی.
نبشتند نامه که پور همای سپاهی بیاورد بی مرز جای.
فردوسی.
ز دین مسیحا برآشفت شاه سپاهی فرستاد بی مر براه.
فردوسی.
چو شاه اردشیر اندر آمد به تنگ پذیره شدش کرد بی مر بجنگ.
فردوسی.
ملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویش قلم به منزلت لشکری بود بی مر.
فرخی.
کجا جای بزم است گلهای بی حدکجا جای صید است مرغان بی مر.
فرخی.
عجبتر آنکه ملک را چنین همی گفتندکه اندرین ره مار دو سر بود بی مر.
فرخی.
حبال شعبده جادوان فرعونست تو گفتی آن سپه بی کرانه وبی مر.
عنصری.
اگرچند با ما بسی لشکر است از این زاولی رنج ما بی مر است.
اسدی.
ز کافور و از عود بی مر درخت هم از زر گیا رسته بر سنگ سخت.
اسدی.
اندر سفری بساز توشه یاران تو رفته اند بی مر.
ناصرخسرو.
زیر این چادر نگه کن کز نبات لشکری بسیارخوار و بی مر است.
ناصرخسرو.
بنگر که خداوند زبهر تو چه آورداز نعمت بی مرّ درین حصن مدور.
ناصرخسرو.
دلبر مه روی بی مرست به غزنین زود نهی دل به ماهرویی دیگر.
مسعودسعد.
طبعم اندر مدح گفتنهای بس بی حد نموددستم از جودش غنیمتهای بس بی مر گرفت.
مسعودسعد.
نعمتت نی و همتت بی حددولتت نی و حکمتت بی مر.
سنایی.
سالهای عمر تو باد از دور آسمان بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد.
سوزنی.
در زمستان نمک گشاید و ابرنمک بسته بی مر افشانده ست.
خاقانی.
ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم در چاه شر شروان ظلمات ظلم بی مر.بیشتر بخوانید ...