[ویکی اهل البیت] بخش اول
حال پیامبر رو به وخامت گرایید، سرش را در دامان حضرت علی گذاشت و بی هوش گشت. زهرا علیهاالسلام به صورت پدر نگاه می کرد و اشک می ریخت و می فرمود: آه! به برکت وجود پدرم باران رحمت نازل می شد. او دادرس یتیمان و بیوه زنان بود. صدای ناله زهرا علیهاالسلام به گوش رسول خدا رسید، دیده گشود و با صدای ضعیف فرمود: دختر عزیزم! این آیه را بخوان: «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبیله الرسل أفان مات أو قتل انقلبتم عمل أعقابکم».
از شنیدن این سخن، گریه زهرا بیشتر گردید، فکری به ذهن رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید. به فاطمه اشاره نمود که نزدیک شود. زمانی که صورتش را نزدیک پدر برد، حضرت رازی در گوش او گفت. حاضران دیدند صورت فاطمه برافروخته شد و تبسمی نمود. از فاطمه پرسیدند: چه چیز رسول خدا صلی الله علیه و آله به تو گفت که شادمان گشتی، گفت: پدرم فرمود مرگ تو نیز نزدیک است. تو اولین فردی هستی که به من ملحق خواهی شد. دختر رسول خدا از شنیدن خبر مرگش شادمان گردید.
در حالی که در وفات پدر گریه و زاری می نمود و علی علیه السلام مشغول مقدمات کفن و دفن بود، خبر رسید گروهی از مسلمانان در سقیفه بنی ساعده انجمن تشکیل داده اند تا درباره جانشین پیامبر تصمیم بگیرند. این خبر تکان دهنده در اوج بحران و غم و اندوه، فکر آن ها را مشوش و مختل نمود و آنان را در مقابل عمل انجام شده ای قرار داد.
علی بن ابی طالب علیه السلام تصمیم گرفت با ابوبکر بیعت نکند تا بدین وسیله مخالفت خود را با حکومت وی ابراز کرده و مردم را متوجه نماید این عمل بر خلاف دستور پیامبر است. از طرف دیگر آن ها دیدند که همه بیعت کرده اند جز علی علیه السلام و بستگانش.
با خود گفتند که حکومتشان بدون بیعت اهل بیت استحکامی ندارد. از این رو تصمیم گرفتند هر گونه که شده، از امام علی علیه السلام بیعت بگیرند. دنبال آن حضرت فرستادند و از او خواستند که برای بیعت در مسجد حاضر شود ولی حضرت امتناع نمود. عمر خشمناک گردید و به اتفاق خالد بن ولید و قنفذ و گروه دیگری رهسپار خانه زهرا شدند.
عمر در خانه را کوبید و گفت: یا علی! در را باز کن. فاطمه با تن رنجور و سربسته پشت در آمد و فرمود: ای عمر! با ما چکار داری! چرا نمی گذاری به کار خودمان مشغول باشیم. عمر بانگ زد: در را باز کن وگرنه خانه را آتش می زنم.
فاطمه گفت: ای عمر! آیا از خدا نمی ترسی! می خواهی داخل خانه من شوی. هر چه کرد، عمر از تصمیمش منصرف نگردید. هنگامی که دید در خانه را باز نمی کنند گفت: هیزم بیاورید تا در خانه را آتش بزنیم. در باز شد، عمر خواست وارد خانه شود. حضرت زهرا ضجه و فریاد زد: «یا ابتاه یا رسول الله» در این جا بود که با پشت شمشیر به پهلویش زدند و با تازیانه بازویش را سیاه کردند تا دست از دفاع بردارد.
حال پیامبر رو به وخامت گرایید، سرش را در دامان حضرت علی گذاشت و بی هوش گشت. زهرا علیهاالسلام به صورت پدر نگاه می کرد و اشک می ریخت و می فرمود: آه! به برکت وجود پدرم باران رحمت نازل می شد. او دادرس یتیمان و بیوه زنان بود. صدای ناله زهرا علیهاالسلام به گوش رسول خدا رسید، دیده گشود و با صدای ضعیف فرمود: دختر عزیزم! این آیه را بخوان: «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبیله الرسل أفان مات أو قتل انقلبتم عمل أعقابکم».
از شنیدن این سخن، گریه زهرا بیشتر گردید، فکری به ذهن رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید. به فاطمه اشاره نمود که نزدیک شود. زمانی که صورتش را نزدیک پدر برد، حضرت رازی در گوش او گفت. حاضران دیدند صورت فاطمه برافروخته شد و تبسمی نمود. از فاطمه پرسیدند: چه چیز رسول خدا صلی الله علیه و آله به تو گفت که شادمان گشتی، گفت: پدرم فرمود مرگ تو نیز نزدیک است. تو اولین فردی هستی که به من ملحق خواهی شد. دختر رسول خدا از شنیدن خبر مرگش شادمان گردید.
در حالی که در وفات پدر گریه و زاری می نمود و علی علیه السلام مشغول مقدمات کفن و دفن بود، خبر رسید گروهی از مسلمانان در سقیفه بنی ساعده انجمن تشکیل داده اند تا درباره جانشین پیامبر تصمیم بگیرند. این خبر تکان دهنده در اوج بحران و غم و اندوه، فکر آن ها را مشوش و مختل نمود و آنان را در مقابل عمل انجام شده ای قرار داد.
علی بن ابی طالب علیه السلام تصمیم گرفت با ابوبکر بیعت نکند تا بدین وسیله مخالفت خود را با حکومت وی ابراز کرده و مردم را متوجه نماید این عمل بر خلاف دستور پیامبر است. از طرف دیگر آن ها دیدند که همه بیعت کرده اند جز علی علیه السلام و بستگانش.
با خود گفتند که حکومتشان بدون بیعت اهل بیت استحکامی ندارد. از این رو تصمیم گرفتند هر گونه که شده، از امام علی علیه السلام بیعت بگیرند. دنبال آن حضرت فرستادند و از او خواستند که برای بیعت در مسجد حاضر شود ولی حضرت امتناع نمود. عمر خشمناک گردید و به اتفاق خالد بن ولید و قنفذ و گروه دیگری رهسپار خانه زهرا شدند.
عمر در خانه را کوبید و گفت: یا علی! در را باز کن. فاطمه با تن رنجور و سربسته پشت در آمد و فرمود: ای عمر! با ما چکار داری! چرا نمی گذاری به کار خودمان مشغول باشیم. عمر بانگ زد: در را باز کن وگرنه خانه را آتش می زنم.
فاطمه گفت: ای عمر! آیا از خدا نمی ترسی! می خواهی داخل خانه من شوی. هر چه کرد، عمر از تصمیمش منصرف نگردید. هنگامی که دید در خانه را باز نمی کنند گفت: هیزم بیاورید تا در خانه را آتش بزنیم. در باز شد، عمر خواست وارد خانه شود. حضرت زهرا ضجه و فریاد زد: «یا ابتاه یا رسول الله» در این جا بود که با پشت شمشیر به پهلویش زدند و با تازیانه بازویش را سیاه کردند تا دست از دفاع بردارد.
wikiahlb: بیماری_و_شهادت_حضرت_زهرا