بیفکندن

لغت نامه دهخدا

بیفکندن. [ ی َ ک َ دَ] ( مص ) بفکندن. افکندن : بیفکندن چیزی را؛ الغاء کردن. باطل کردن. ساقط کردن. حذف کردن. ستردن. برداشتن.محو کردن. ترک گفتن. نسخ کردن. بریدن و جدا کردن. ( یادداشت مؤلف ). الغاء. اسقاط. توجیب. جعب. مساقطة. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). تکویر. ( ترجمان القرآن ). ترخیم. ( دهار ) : و آن سال [ سال مرگ هارون ] از خراسان خراج بیفکند [ مأمون ]. ( ترجمه طبری بلعمی ). و تو آهنگ آسمان کردی که با خدای عز و جل حرب کنی و پیغمبر خدای را به آتش اندر انداختی و او را از خان و مان خویش بیفکندی. ( ترجمه طبری بلعمی ). رافع علامتها سپید کرد و سیاه بیفکند و خطبه کرد. ( تاریخ سیستان ). خطبه عمر از همه منبرها بیفکندند. ( تاریخ سیستان ). موفق [ باﷲ عباسی ] فرمان داد نامهای عمرو [ لیث ] محو کردند به بغداد... و خبر به عمرو رسید که نام او از اعلام بیفکندند. او نیز نام موفق را از خطبه بیفکند. ( تاریخ سیستان ). و روز آدینه خطبه بنام نصربن احمد خواندند و نام یعقوب لیث از خطبه بیفکندند. ( تاریخ بخارا ). رجوع به افکندن شود. || گستردن چنانکه سفره طعام یا نطع عرصه شطرنج و نرد یا بساط و فرش و گستردنیهای دیگر را.( یادداشت مؤلف ) : پس هشت ماه راه ، طعام بیفکندند [ پریان ] و تخت وی را [ سلیمان را ] بر روی دریا بداشتند. ( قصص الانبیاء ص 162 ). رجوع به افکندن شود. || انداختن. بزمین نهادن :
هم امروز از پشت بارت بیفکن
میفکن بفردا مر این داوری را.
ناصرخسرو.
|| موکول کردن :
میفکن به فردا مر این داوری را.
ناصرخسرو.
|| دور انداختن. ترک گفتن. ( یادداشت مؤلف ) :
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی به پلیدی ماهیان تو گژار.
بهرامی.
|| منعقد ساختن. ( یادداشت مؤلف ). برقرار کردن :... بحصار اندر شد و ایشان را [ پیروان مسیلمه را ] گفت حیلت کردم تا صلح بیفکندم. ( ترجمه طبری بلعمی ).

فرهنگ فارسی

بفکندن . افکندن . بیفکندن چیزی را باطل کردن . ساقط کردن .

پیشنهاد کاربران

بپرس