بیغمی

/biqami/

لغت نامه دهخدا

بیغمی. [ غ َ ] ( اِخ ) شیخ حاجی محمدبن شیخ احمدبن مولانا علی بن حاجی محمد طاهری ( طامری ). از داستانسرایان قرن هشتم و نهم هجری ، مؤلف و مدوِّن کتاب دارابنامه است. رجوع به مقدمه دارابنامه چ ذبیح اﷲ صفا شود.، بی غمی. [ غ َ ] ( حامص مرکب ) حالت و چگونگی بی غم. صفت بی غم. بی غم بودن. ( آنندراج ). بی اندوهی. ( از ناظم الاطباء ). غصه نداشتن :
کام دل بایدت چو گرگ بدر
بی غمی بایدت چو خر بستیز.
مسعودسعد.
در جام وصل باده اسباب خرمی
اوقات عیش و لذت ایام بی غمی.
( سندبادنامه ص 122 ).
جمال او سر جمله حسن و خوبی و مقال او فهرست شادی و بی غمی. ( سندبادنامه ص 135 ).
اینست همیشه عادت چرخ کبود
چون بی غمیی دید زوال آرد زود.
( از سندبادنامه ص 154 ).
|| بی خیالی. بی دردی. بی قیدی. سلوه. ( دهار ) :
بی غمی در دار دنیا روی نیست.
( یادداشت مؤلف ).
نیست صائب ملک امن بی غمی جای دو شاه
زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانه ها.
صائب.
برنمیدارد شراکت ملک تنگ بی غمی
زین سبب اطفال دائم دشمن دیوانه اند.
صائب.
- داروی بی غمی ؛ سلوان. تسلی. سلوت. سلو. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

مولانا شیخ حاجی محمد بن شیخ احمد بن مولانا علی بن حاجی محمد طاهری ( طامری ) از داستانسرایان قرن هشتم و قرن نهم مولف و مدون داراب نامه .
بی اندوهی غصه نداشتن .

پیشنهاد کاربران

بپرس