اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن.
منوچهری.
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشدای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.
حافظ.
گر بکاشانه رندان قدمی خواهد زدنقل شعر شکرین و می بی غش دارم.
حافظ.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم.
حافظ.
شراب بی غش و ساقی خوش دو دام رهندکه زیرکان جهان از کمندشان نرهند.
حافظ.
رجوع به غش شود.- بی غش و غل ؛ خالص.
- || صادق. ( آنندراج ). بدون تزویر. بدون نفاق و ریا و مکر. ( ناظم الاطباء ) :
چونکه داور بود او داور بی غل و غش است
چونکه حاکم بود او حاکم بی روی و ریاست.
فرخی.
رجوع به غل و غش شود.