نه بیغاره دیدندبر بدکنش
نه درویش را ایچ سو سرزنش.
بوشکور.
تنی درست و هم قوت باد روزه فرا[ کذا ]که به ز منت بیغاره کوثر و تسنیم.
کسایی.
مرا مرگ نامی تر از سرزنش بهر جای بیغاره بدکنش.
فردوسی.
تو رو بازگردان سپه را ز راه به بیغاره دشمن و شرم شاه.
فردوسی.
سرانجام مرگست و زو چاره نیست بمن بر بر این جای بیغاره نیست.
فردوسی.
خروشید و گفت ای شه نوعروس ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس.
اسدی.
مزن زشت بیغاره ز ایران زمین که یک شهر از او به ز ماچین و چین.
اسدی.
ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست بهر وجه که را ز مه چاره نیست.
اسدی.
بدست خود گلوی خود بریدن به از بیغاره ناکس شنیدن.
( ویس و رامین ).
بر دوستی عترت پیغمبرکردندمان نشانه بیغاره.
ناصرخسرو.
تا برنزند کسی به بیغاره بر ساقت چوب و بر سرت دره.
ناصرخسرو.
برخاست و برادر را در کنار گرفت و بر تخت نشاند و گفت کار مردان کردی و بیغاره از ما دور گشت. ( مجمل التواریخ والقصص ).چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا
که صحن و سقفش بیغاره زمین و سماست.
انوری.
آفتابم من چرا جان را بکاهم چون هلال شاهبازم من چرا بیغاره یابم چون ذباب.
خاقانی.
ز بیغاره آن زن نغزگوی ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی.
نظامی.
به بیغاره گفتا بیاور پیام پیام آور ازبند بگشاد کام.
نظامی.
چو شه دید کان گفت بیغاره نیست ز فرمانبری بنده را چاره نیست.
مولوی.
چونکه مجلس بی چنین بیغاره نیست از حدیث پست و نازل چاره نیست.
مولوی.
ز بیغاره باید بتنگ آوریش ستیزه کنان سوی جنگ آوریش.
هاتفی.
ولی چون درافتادی و چاره نیست به بی چاره بر جای بیغاره نیست.بیشتر بخوانید ...