بیظ

لغت نامه دهخدا

بیظ. [ ب َ ] ( ع اِ ) مانده آب در حفره چاه که بعد از پاک کردن در آن ماند. ( از ذیل اقرب المواردبنقل از تاج العروس ). || بمعنی تخم مورچه همچنان که بیض برای غیر از مورچه باشد و چنین معروفست که تخم مورچه را بیظ و تخمهای دیگر را بیض نویسند. ( از اقرب الموارد ). || پوست تنک خایه ( تخم ). ( از ذیل اقرب الموارد بنقل از تاج العروس ). || تصویر چهره انسان بر روی شمشیر یمانی. ( از ذیل اقرب الموارد بنقل از تاج العروس ). || منی زن. ( منتهی الارب ). آب زن. ( از اقرب الموارد ). || منی مرد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از لسان العرب ). منی فحل. ( منتهی الارب ). || زهدان. ( منتهی الارب ). رحم. ج ، بَیْظ. لغتی است در بیظة. ( از اقرب الموارد ). رحم. ( لسان العرب ).

بیظ. [ ب َ ] ( ع مص )فربه شدن پس از لاغری. بوظ ( معتل العین واوی ). ( از اقرب الموارد ) ( از لسان العرب ). رجوع به بوظ شود. || بوظ. افکندن مرد منی را در زهدان. ( از لسان العرب ). افکندن آب را در زهدان. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

فربه شدن پس از لاغری ٠ بوظ ٠ افکندن مرد منی را در زهدان ٠

پیشنهاد کاربران

بپرس