بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید
ترسم که ناگوارد کایدن نه خرد خاید.
رودکی ( شرح حال رودکی ج 3 ص 993 ).
حور بهشتی گرش ببیند بی شک حفره زند تا زمین بیارد آهون.
دقیقی.
گرانمایه از دختر مهرکست ز پشت منست و مرا بی شک است.
فردوسی.
طاعت او چون نماز است و هرآنکس کز نمازسر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار.
فرخی.
تبنک را چو کژ نهی بی شک ریخته کژ برآید از تبنک.
عنصری.
هر کو به شبی صدره عمرش نه همی خواهدبی شک به بر ایزد باشدش گرفتاری.
منوچهری.
هر که او بر ره کفتار رود بی شک سوی مردار نماید ره کفتارش.
ناصرخسرو.
هر که نتابد ز علی روی خویش بی شک ازو روی بتابد عذاب.
ناصرخسرو.
از آن پس کت نکوئیها فراوان داد بی طاعت گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد.
ناصرخسرو.
ای بر سریر دولت و اقبال متکی ممدوح بی خلافی و مخدوم بی شکی.
سوزنی.
از آن کرده بی شک پشیمان شوی که در وی بگفتار نادان شوی.
( سندبادنامه ص 234 ).
گر صبر کنی بصبر بی شک دولت بتو آید اندک اندک.
نظامی.
بعقل آن به که روزی خورده باشدکه بی شک کار کرده کرده باشد.
نظامی.
عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شایدکو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری.
سعدی.
من فتنه زمانم و آن دوستان که داری بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت.
سعدی.
خر که کمتر نهند بر وی باربی شک آسوده تر کند رفتار.
سعدی.
- بی شکی ؛ بدون هیچ تردید و اشتباهی : بگذرد ار باشدش از تو قبولی بجاه
افضل شیرین سخن بی شکی از فرقدان.
خاقانی.
برچنان سبزه هر آن کو برنشست بر نجاست بی شکی بنشسته است.
مولوی.
تا نیاموزد نگوید صد یکی ور بگوید حشو گوید بی شکی.
مولوی.
بیشتر بخوانید ...