بی شک

/biSak/

مترادف بی شک: بدون تردید، بی تردید، بی شبهه، بی گمان، حتمی، قطعاً، مسلم

برابر پارسی: به گمان

معنی انگلیسی:
undoubtedly, certainly, doubtless, indubitable, undoubted

لغت نامه دهخدا

بی شک. [ ش َ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) ( از: بی + شک ) بدون اشتباه. بدون وهم و گمان. بدون تردید. بطور یقین. ( ناظم الاطباء ). بی گمان. بی ریب. بی شبهه. بلاشک. بلاشبهه.یقین. یقیناً. همانا. ( یادداشت مؤلف ) :
بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید
ترسم که ناگوارد کایدن نه خرد خاید.
رودکی ( شرح حال رودکی ج 3 ص 993 ).
حور بهشتی گرش ببیند بی شک
حفره زند تا زمین بیارد آهون.
دقیقی.
گرانمایه از دختر مهرکست
ز پشت منست و مرا بی شک است.
فردوسی.
طاعت او چون نماز است و هرآنکس کز نماز
سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار.
فرخی.
تبنک را چو کژ نهی بی شک
ریخته کژ برآید از تبنک.
عنصری.
هر کو به شبی صدره عمرش نه همی خواهد
بی شک به بر ایزد باشدش گرفتاری.
منوچهری.
هر که او بر ره کفتار رود بی شک
سوی مردار نماید ره کفتارش.
ناصرخسرو.
هر که نتابد ز علی روی خویش
بی شک ازو روی بتابد عذاب.
ناصرخسرو.
از آن پس کت نکوئیها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد.
ناصرخسرو.
ای بر سریر دولت و اقبال متکی
ممدوح بی خلافی و مخدوم بی شکی.
سوزنی.
از آن کرده بی شک پشیمان شوی
که در وی بگفتار نادان شوی.
( سندبادنامه ص 234 ).
گر صبر کنی بصبر بی شک
دولت بتو آید اندک اندک.
نظامی.
بعقل آن به که روزی خورده باشد
که بی شک کار کرده کرده باشد.
نظامی.
عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید
کو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری.
سعدی.
من فتنه زمانم و آن دوستان که داری
بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت.
سعدی.
خر که کمتر نهند بر وی بار
بی شک آسوده تر کند رفتار.
سعدی.
- بی شکی ؛ بدون هیچ تردید و اشتباهی :
بگذرد ار باشدش از تو قبولی بجاه
افضل شیرین سخن بی شکی از فرقدان.
خاقانی.
برچنان سبزه هر آن کو برنشست
بر نجاست بی شکی بنشسته است.
مولوی.
تا نیاموزد نگوید صد یکی
ور بگوید حشو گوید بی شکی.
مولوی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

بی تردید بی شبهه بیگمان یقینا. یا بی شک و ریب .بدون شک و تردید مطمئنا. یا بیشک و شبهه . بی شک و ریب .
قصبه ای از کور. رخ از نواحی نیسابور ٠

فرهنگ عمید

بی گمان، بی تردید.

گویش مازنی

/bishek/ نانی با آرد برنج که به صورت حلقوی است

پیشنهاد کاربران

بی ریب. [ رَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی ریب ) بی شک. بی شبهه. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ریب شود.
بی مگر. [ م َ گ َ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) ( از: بی مگر ) بی تردید. بی دودلی. بیشک. بطور قطع. بیقین :
گفتم مقام عاقله نفس است بی گمان
گفتا مقام نفس حیاتست بی مگر.
ناصرخسرو.
رجوع به مگر شود.
به طور قطع
همانا
بی تردید
بی هیچ تردیدی
تحقیقا ، محققا
علی التحقیق
محققا
بی گمان، بدون تردید
بدون شک
بدون شک کردن در چیزی

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٢)

بپرس