ز یزدان پرستنده بیزار گشت
وز او نام و آواز تو خوار گشت.
فردوسی.
|| متنفر گشتن. نفرت زده گشتن. متنفر شدن. کراهت و نفرت داشتن : که بیزار گشتیم ز افراسیاب
نخواهیم دیدار او را بخواب.
فردوسی.
از دشمنش بیزار گشتم وز زمین و کشورش روزی که بگریزد شقی از خواهر و از مادرش.
ناصرخسرو.
جمله گشتستند بیزار و نفور از صحبتم همزبان و همنشین و هم زمین وهم نسب.
ناصرخسرو.
صوفی آنست کز تکلف و خواست گشت بیزار یکره و برخاست.
سنایی.
|| تبری جستن. دوری گزیدن : اگر گویی فلان کس داد و بهمان مرمرا رخصت
بدانجا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان.
ناصرخسرو.