- بیزار کردن کسی را ؛ تبرئه کردن او را. بری شمردن او را. ( یادداشت مؤلف ) :
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی...
کز خلق بخلقت نتوان کرد قیاسی
وز خوی و طبیعت نتوان کردن بیزار.
منوچهری.
|| متنفر کردن. ( ناظم الاطباء ). دور کردن. متنفر و دلزده کردن : مرا بیزار کرد از اهل دولت دیدن دربان
به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم.
سعدی.
|| مانده کردن. آزرده کردن. ( ناظم الاطباء ).