گفت با خرگوش خانه خان من
خیز و خاشاکت از او بیرون فکن.
رودکی.
بعد از آنش از قفس بیرون فکندطوطیک پرّید تا شاخ بلند.
مولوی.
رجوع به افکندن و فکندن شود. || خارج کردن.خود را از جائی خارج ساختن : کرد رو به یوزواری یک ژغند
خویشتن را شد بدر بیرون فکند.
رودکی.