همه دور فلک جور است و تو داغ فلک داری
ز پرگار فلک بیرون توانی رفت نتوانی.
خاقانی.
|| عبور کردن. گذر کردن : به پنجاه تیر خدنگش بزد
که یک چوبه بیرون نرفت از نمد.
سعدی.
رجوع به برون رفتن شود. || بمستراح رفتن. برنشستن به بیت الخلاء. به حاجت جای شدن. دفع فضول کردن. به بیت الخلاء برنشستن. سرقدم رفتن. بمستراح شدن. بقضای حاجت شدن. بغایط شدن. عمل کردن شکم. به مبرز شدن. کار کردن شکم : مریض امروز شش بار بیرون رفت. ( یادداشت مؤلف ).