باز تو بیرنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود و بانبیذ قناروز.
رودکی.
همیشه تن شاه بیرنج بادنشستش همه بر سر گنج باد.
فردوسی.
چو ماهوی گنج خداوند خویش بیاورد بیرنج بنهاد پیش.
فردوسی.
بدادمت بیرنج فرزندواربگیتی تو مانی ز من یادگار.
فردوسی.
یکی بیرنج و بیدرد و دو بی سختی و بیماری سیم بی ذل و بیخواری چهارم بیغم و شادی.
منوچهری.
وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم چونست غمی زاهد و بیرنج ستمگر.
ناصرخسرو.
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج یک کافر شادان و دگر کافر غمخور.
ناصرخسرو.
- بیرنج گشتن ؛ آسوده و آرام شدن : ز ترکان همه بیشه نارون
برستند و بیرنج گشت انجمن.
فردوسی.
|| سلیم. بی آزار و اذیت. که رنج نرساند : بپرسیدشان گفت بیرنج کیست
بهر جای درویش و بی گنج کیست.
فردوسی.
خنک مرد بیرنج و پرهیزگاربویژه کسی کو بود شهریار.
فردوسی.
تو بیرنج را رنج منمای هیچ همه مردی و داددادن بسیج.
فردوسی.
رنجه دارنده کم زید چو مگس هست بیرنج از آن زید کرکس.
سنائی.
|| بیزحمت. بدون مشقت. آسان. سهل. بدون تعب : شهنشاه را کارها ساخته ست
در این کار بیرنج پرداخته ست.
فردوسی.
همی گفت بیرنج تخت این بودکه بی کوشش و درد و نفرین بود.
فردوسی.
که اندر جهان سود بیرنج نیست هم آنرا که کاهل بود گنج نیست.
فردوسی.
تا نبینی رنج و ناموزی ز دانا علم حق کی توانی دید بیرنج آنچه آن نادان ندید.
ناصرخسرو.
ترا بیرنج حلوائی چنین نرم برنج سرد را تا کی کنی گرم.
نظامی.
- بی رنج یافتن ؛ بی زحمت به دست آوردن : چو بی رنج یابی تو بیرنج باش
نگهبان این لشکر و گنج باش.
فردوسی.