بیرای

لغت نامه دهخدا

بیرای. ( ص مرکب ) ( از: بی + رای = رأی ) بیرأی. بی تدبیر. بی اراده. بی فکر. بی اندیشه. بی وقوف :
چو آگاهی آمد سوی سوفرای
ز پیروز بیرای و بی رهنمای.
فردوسی.
ترا ناسزا خواند و سرسبک
ورا شاه بیرای مغزی تنک.
فردوسی.
شنیده ای که چه دیده ست رای زو و چه دید
شه مخالف بیرای کم هش گمراه.
فرخی.
نبود از رای سستش پای برجای
که بیدل بود وبیدل هست بیرای.
نظامی.
برد تا حق تربت بیرای را
تا بمکتب آن گریزان پای را.
مولوی.
فسون و قوت بیرای جهل است و فسون. ( گلستان ).
که ای نفس بیرای و تدبیرو هش
بکش بار تیمار و خود را مکش.
بوستان.
و رجوع به رأی و رای و بیرأی شود.
- بیرای شدن ؛ بی اندیشه و بیفکر شدن. بی تدبیر و بی اراده شدن :
بیرای مشوکه مرد بیرای
بی پایه بود چو کرم بی پای.
نظامی.
- بیرای و هوش ؛ ضعضع.( منتهی الارب ). بی عقل و فکر. بی تدبیر :
تو مردم بین که چون بیرای و هوشند
که جانی را بنانی میفروشند.
نظامی.
|| احمق. نادان. ( آنندراج ). بی عقل. بیهوش. || جبراً. قسراً. کرهاً. برخلاف میل.( یادداشت مؤلف ). بدون اراده :
چو آگاه شد باربد زانکه شاه
بپرداخت ناکام و بیرای گاه.
فردوسی.
|| بی مشورت و رایزنی و تدبیر و نظر :
مرا گر نخواهید بیرای من
چرا کس نشانید بر جای من.
فردوسی.

بیرأی. [ رَءْی ْ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + رأی ) بی رای. بی عقل. بی تدبیر. بی فکر.بی وقوف. ( ناظم الاطباء ). رجوع به رای و بیرای شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس