که من با سواران ایران بجنگ
سوی شهر توران شوم بیدرنگ.
فردوسی.
وگر دیگری پیشم آید بجنگ بخاک اندر آرم سرش بیدرنگ.
فردوسی.
که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ سپه راند باید کنون بیدرنگ.
فردوسی.
بمانید تا او بیاید بجنگ که او خود شتاب آورد بیدرنگ.
فردوسی.
وان سر انگشتان او را بر بریشمهای اوجنبشی بس بلعجب وآمد شدی بس بیدرنگ.
منوچهری.
بتازید بر این سپه بیدرنگ که اینان نباشند مردان جنگ.
اسدی.
چورفتند نزد سراپرده تنگ بچاره شدند اندرو بیدرنگ.
اسدی.
بگل ماند که گرچه خوب رنگست نپاید دیر و مهرش بیدرنگ است.
( ویس و رامین ).
هرک آمده ست زود برفته ست بیدرنگ برخوان اگر نخوانده ای آثار خسروان.
ناصرخسرو.
فروبردن اژدها بیدرنگ بینباشتن در دهان نهنگ.
نظامی.
صد سبو را بشکند یکپاره سنگ و آب چشمه میزهاند بیدرنگ.
مولوی.
دیدن نور است آنگه دید رنگ وین بضد نور دانی بیدرنگ.
مولوی.
|| ناگهان. ( ناظم الاطباء ).- بی درنگ و گمان ؛ بلا شک و شبهه. ( ناظم الاطباء ).