بیدار گشتن

لغت نامه دهخدا

بیدار گشتن. [ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) از خواب برخاستن. بیدار گردیدن :
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
سر شاه بیدار گردد ز خواب.
فردوسی.
گوئی همه زین پیش بخواب اندر بودند
زان خواب گران گشتند ایدون همه بیدار.
فرخی.
خداوند خانه بحرکت ایشان بیدار گشت. ( کلیله و دمنه ).
ببانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت.
سعدی.
|| مجازاً، متنبه شدن. آگاه شدن. هوشیار شدن. از جهل و غفلت برآمدن :
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم.
سعدی.

فرهنگ فارسی

از خواب برخاستن ٠ بیدار گردیدن ٠

پیشنهاد کاربران

سر برداشتن. [ س َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) سر بلند کردن. پاسخ گفتن کسی را. اقماح. ( زوزنی ) ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) : جرجیس سر برداشت و گفت تو دانایی که من. . . ( قصص الانبیاء ص 191 ) . || بیدار شدن : از اینان یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بدرگاه خداوند یگانه بگذارد. ( سعدی ) . || بهوش آمدن :
...
[مشاهده متن کامل]

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی.
سعدی.

بپرس