بیخست. [ ب َ / ب ِ خ َ / خ ُ ] ( ن مف مرخم ) بیخشت. پیخست. بی خوشت. از بن برکنده بود بیکبارگی. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ) ( یادداشت بخط مؤلف ) : اف ز چونین حقیر بی هنر از عقل جان ز تن آن خسیس بادا بیخست.غیاثی ( یادداشت بخط مؤلف ).رجوع به پیخست شود.