بیحاصلی

/bihAseli/

لغت نامه دهخدا

بیحاصلی. [ ص ِ ] ( حامص مرکب ) بیهودگی. بی نفعی :
چنین گفت یک ره به صاحبدلی
که عمرم تبه شد به بیحاصلی.
سعدی.
تملق حجاب است و بیحاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی.
سعدی.
عمر بگذشت به بیحاصلی و بلهوسی
ای پسر جام میم ده که به پیری برسی.
حافظ.
اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود.
حافظ.
بیحاصلی نگر که شماریم مغتنم
از عمر آنچه صرف خور و خواب میشود.
صائب.

فرهنگ فارسی

بیهودگی ٠ بی نفعی ٠

مترادف ها

infertility (اسم)
بی حاصلی، بی باری

پیشنهاد کاربران

بپرس