بی گنه

/bigonah/

لغت نامه دهخدا

بی گنه. [ گ ُ ن َه ْ ] ( ص مرکب ) مخفف بی گناه. که مرتکب گناه نشده است. بی جرم و بی تقصیر :
ز بس غارت و جنگ و آویختن
همان بی گنه خیره خون ریختن.
فردوسی.
برادر ز یک کالبد بود و پشت
چنان پرخرد بی گنه را بکشت.
فردوسی.
نبوده مرا هیچ با تو عتیب
مرا بی گنه کرده ای شیب و تیب .
عماره.
دختران رز گویند که ما بی گنهیم
ما تن خویش بدست بنی آدم ندهیم.
منوچهری.
هم بزیر لگدت همچو هبا کردم
بی گنه بودی این جرم چرا کردم.
منوچهری.
رزبان گفت که این لعبتکان بی گنهند
هیچ شک نیست که آبست ز خورشید و مهند.
منوچهری.
دشمن عاقلان بی گنهند
زانکه خود جاهل و گنهکارند.
ناصرخسرو.
چه کرده ست این بی گنه جانور
که در چنگ جنسی چو خود مبتلاست.
ناصرخسرو.
دل چون دهدت که برستیزی
خون دو سه بی گنه بریزی.
نظامی.
چار سالست کز ستمکاری
داردم بی گنه بدین خواری.
نظامی.
بخون ریختن شد دل انگیخته
ز خون چنان بی گنه ریخته.
نظامی.
که وی در حصاری گریزد بلند
رسد کشور بی گنه را گزند.
سعدی.
نظر کن بر احوال زندانیان
که ممکن بود بی گنه در میان.
سعدی.
ما را که تو بی گنه بکشتی
کس نیست که دست پیش دارد.
سعدی.
بی گنه را بعفو حاجت نیست.
ابن یمین.
رجوع به بی گناه شود.
|| معصوم. بری.
- بی گنه آزار ؛ مخفف بی گناه آزار :
که ملک و دولت ضحاک بی گنه آزار
نماند و تا بقیامت بر او بماند رقم.
سعدی.

فرهنگ فارسی

مخفف بیگناه . که مرتکب گناه نشده است . بی جرم و بی تقصیر . یا معصوم . بری .

پیشنهاد کاربران

بپرس