دگر گفت کای شهریار بلند
انوشه بدی وز بدی بی گزند.
فردوسی.
سرش سبز باد و تنش بی گزندمنش برگذشته ز چرخ بلند.
فردوسی.
چو قوم موسی عمران ز رود نیل وز آب برآمدند همه بی گزند و بی آزار.
فرخی.
شادمان زی و کامران و عزیزوز بد دهر بی گزند و زیان.
فرخی.
فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیزخدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار.
فرخی.
بری از گهر، بی گزند از زمان فزون از نشان و برون از گمان.
اسدی.
در خیال سایه سرو تو با این چشم و دل بی گزندم زآب و آتش درصفت یاقوت وار.
صابربن اسماعیل ترمذی.
رجوع به گزند شود.- بی گزند شدن ؛ بی صدمه و بی آسیب گشتن. در امان و سلامت بودن. دور از آسیب شدن. آسوده و ایمن شدن :
همی گفتم آن دیو را گر به بند
بیابیم گیتی شود بی گزند.
فردوسی.
بتو گشت تخت بلندی بلندبتو زیردستان شده بی گزند.
فردوسی.
بیفکند و دندان او را بکندوزو کشور روم شد بی گزند.
فردوسی.
- || بی زیان شدن. دور گشتن از گزندگی و مضرت رسانی : بیامد ببستش بخم کمند
بدو گفت اکنون شدی بی گزند.
فردوسی.
- بی گزند کردن ؛ تندرست کردن. سالم و بی آسیب کردن. دور کردن از آسیب و صدمه وزیان : یکی را برآرد بچرخ بلند
ز تیمار و دردش کند بی گزند.
فردوسی.
|| بی عیب. ( ناظم الاطباء ) : یکی چرمه ای برنشسته سمند
نکو گامزن باره بی گزند.
دقیقی.
ز فرزند گو بر پدر ارجمندکدام است شایسته و بی گزند.
فردوسی.
که ای پهلوان زاده بی گزندیکی رزم پیش آیدت سودمند.
فردوسی.
زنی بودش اندرخور و هوشمندهنرمند و بادانش و بی گزند.
فردوسی.