بی کینه


مترادف بی کینه: بی غرض

متضاد بی کینه: کینه توز، کینه ورز

لغت نامه دهخدا

بی کینه. [ ن َ / ن ِ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) ( از: بی + کینه ) بدون کینه. که حس کینه و انتقامجوئی ندارد :
همه شهر مکران تو ویران کنی
چو بی کینه آهنگ شیران کنی.
فردوسی.
رجوع به کینه شود.

فرهنگ فارسی

بدون کینه که حس کینه و انتقامجوئی ندارد .

پیشنهاد کاربران

بی کینه : بیغرض ، کسی که حس انتقام نداشته باشد
دشمنی نداشتن با کسی
بون احساس انتقام جویی
بدون کینه
کسی که از دست کسته دیگه ای اگی ناراحت شود فرامون می کند و انتقام نمی گیرد
بدون حس کینه و انتقام جویی

بپرس