بی کلاه

/bikolAh/

معنی انگلیسی:
bareheaded, uncovered

لغت نامه دهخدا

بی کلاه. [ ک ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + کلاه ) سربرهنه. که کلاه بسر ندارد. || کنایه از اظهار اطاعت و فرمانبرداری است زیرا کلاه از لوازم منصب و بی کلاهی نشانه خلع از منصب و مقام و گاه نشانه سوکواری نیز بوده است. مقابل کلاهدار که بمعنی پادشاه و صاحب مقام است. ( یادداشت مؤلف ) :
همه مهتران نزد شاه آمدند
برهنه سر و بی کلاه آمدند.
فردوسی.
رجوع به بی کله و کلاه شود.

فرهنگ فارسی

سر برهنه . که کلاه بسر ندارد . یا کنایه از اظهار اطاعت و فرمانبرداری است زیرا کلاه از لوازم منصب و بی کلاهی نشان. خلع از منصب و مقام و گاه نشان. سوگواری نیز بوده است .

پیشنهاد کاربران

بی کلاه شدن: روی آوردن به فقر و فرو تنی
دکتر شفیعی کدکنی در مورد " بی کلاه" می نویسد : ( ( کلاهداری از ویژگی های صاحبان دولت و قدرت بوده است . ) )
( ( ای سنایی! بی کله شو ، گرت باید سروری
زانک نزد بِخْرَدان تا با کلاهی بی سری ) )
...
[مشاهده متن کامل]

( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص 448. )

بپرس