بی کامی.( حامص مرکب ) ناکامی. بی مرادی. محرومیت : دل از هم کام و هم شادی گسسته ز بی کامی به تنهایی نشسته.نظامی.ز بی کامی دلم تنهانشین است بسازم گر ترا کام اینچنین است.نظامی.بعمر خویش کسی از تو کام برنگرفت که در شکنجه بی کامیش نفرسایی.سعدی.