بی کام

لغت نامه دهخدا

بی کام. ( ص مرکب ) ( از: بی + کام ) ناکام. محروم. ( ناظم الاطباء ). بی مراد :
بشش ماه بستدبشش بازداد
بدرویش بی کام و مرد نژاد.
فردوسی.
فرود سیاوخش بی کام و نام
چو شد زین جهان نارسیده بکام.
فردوسی.
بدان شهر دختر فراوان بدی
که بی کام جوینده نان بدی.
فردوسی.
ششم هفته را زال و رستم بهم
رسیدند بی کام و دل پر ز غم.
فردوسی.
لیلی ز فراق شوی بی کام
میجست ز جا چو گور از دام.
نظامی.
|| ناامید. ( ناظم الاطباء ). || برخلاف میل. ( یادداشت مؤلف ) :
همی خواهداز من که بی کام من
ببرد ز دل خواب و آرام من.
فردوسی.
- به بی کام کسی ؛ بخلاف میل او.نه بمراد و کام او. به نامرادی او :
چو ماهوی مر شاه رامانده دید
به بی کام او تخت را رانده دید.
فردوسی.
|| بی خواست. بی اراده : شاشه ؛ آب تاختن مردم بود که بی کام برآید. ( حاشیه لغت فرس اسدی نخجوانی ). و رجوع به کام شود.

فرهنگ فارسی

ناکام . محروم . بی مراد یا ناامید . یا بی خواست بی اراده شاشه .

پیشنهاد کاربران

بپرس