بی هنجار

لغت نامه دهخدا

بی هنجار. [ هََ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + هنجار ) راهی که جاده نداشته باشد. ( آنندراج ). بی راه. ( ناظم الاطباء ). رجوع به هنجار شود :
چون دلیلان مخالفند بگرد
زین کژآهنگ راه بی هنجار.
اوحدی ( از آنندراج ).
|| که راه و مقصد معنوی ندارد. که از اصولی پیروی نمی کند و در بیراهه همچون گمراه است. بی قاعده. بیراه. بیره. قاعده ندان :
آنگهی مالدار بی هنجار
مهر برلب نهاد چون مردار.
سنایی.
و او [ نوری ] آتش بدست گیرانیده بود و انگشتان او سیاه شده ، همچنان ناشسته نان میخورد. گفتم بی هنجار مردی است... شیخ گفت دگر گویی که بی هنجار مردی است. ( تذکرةالالیاء عطار ). || ناهنجار :
شید کافی سهمگین کو لنگ بی هنجار شد
بر ره هموار او خس رست و ناهموار شد.
سوزنی.
- بی هنجارگوی ؛ که سخنان باطل و نادرست گوید. یاوه گوی : گفت مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت ای خداوند چیزی زاید بی هنجارگوی خانه برانداز. ( منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 161 ).

فرهنگ فارسی

راهیکه جاده نداشته باشد . بی راه . یا ناهنجار

فرهنگستان زبان و ادب

{anomic} [روان شناسی] مربوط به بیهنجاری

پیشنهاد کاربران

بپرس