بی نمکی

لغت نامه دهخدا

بی نمکی. [ ن َ م َ ]( حامص مرکب ) حالت و چگونگی بی نمک. فاقد نمک بودن.
- امثال :
نه به آن شوری شوری نه به این بی نمکی .
|| بی مزگی. ویری. ( یادداشت مؤلف ). بی مزگی. ( ناظم الاطباء ). شیتی. بی مزه بودن. || کنایه از بی لطفی شکل یا حرکات شخص. مقابل ملاحت و نمکینی. بدوضعی و بدریختی. ( ناظم الاطباء ) :
نمک دیگ خواجگی جود است
نه بخیلی و خشم و بی نمکی.
انوری.
- بی نمکی شعر ؛ سستی آن. ملاحت و جذابیت نداشتن آن :
شعرهای مرا به بی نمکی
عیب کردی روا بود شاید
شعر من همچو شکر و شهد است
اندرین هر دو خود نمک ناید
شلغم و باقلاست گفته تو
نمک ای قلتبان ترا باید.
نظامی عروضی.
|| بی وفایی. نمک بحرامی. ( ناظم الاطباء ) :
این بی نمکی فلک همی کرد
وآن خوش نمک این جگر همی خورد.
نظامی.

فرهنگ فارسی

۱ - فاقد نمک بودن . ۲ - بیمزه بودن . ۳ - بی لطفی شکل یا حرکات شخص مقابل ملاحت نمکینی .

پیشنهاد کاربران

بپرس