بی نظام

لغت نامه دهخدا

بی نظام. [ ن ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + نظام ) آشفته. درهم. نامنظم. نابسامان :
چو راهی بباید سپردن بگام
بود راندن تعبیه بی نظام
نقیبان ز دیدن بمانند کند
گر ایشان همیشه نباشند غند.
عنصری.
این روزگار بی خطر و کار بی نظام
وام است بر تو گر خطرت هست وام وام.
ناصرخسرو.
کلام معلسط؛ سخن بی نظام. ( از منتهی الارب ).
- بی نظام کردن ؛ بی سامان کردن. آشفته کردن :
چو بی نظامی دین را نظام خواهی داد
نظام دنیا را نک بی نظام باید کرد.
ناصرخسرو.
رجوع به نظام شود.

فرهنگ فارسی

آشفته درهم نامنظم ٠ نابسامان ٠

پیشنهاد کاربران

بپرس