بی مهری

/bimehri/

معنی انگلیسی:
disgrace, distance, unkindness

لغت نامه دهخدا

بی مهری. [ م َ ] ( حامص مرکب ) بی صداقی. بی کابینی. رجوع به مهر و کابین شود.

بی مهری. [ م ِ] ( حامص مرکب ) بی محبتی. ( ناظم الاطباء ) :
دل من خواهی و اندوه دل من نبری
اینْت بیرحمی و بی مهری و بیدادگری.
فرخی.
ز من مستان ز بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم.
( ویس و رامین ).
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد.
حافظ.
بسکه بی مهری ایام گزیده ست مرا
شش جهت خانه زنبور بود در نظرم.
صائب.

فرهنگ فارسی

بی صداقی . بی کابینی .

پیشنهاد کاربران

مقابل خوبی، ناخوشایندی، مخالف خواست ، چیزی که مطابق خواست نیست و برای طرف کیف و لذت ندارد و درد و رنج و آزار دارد.
در تاریخ به ایشان بی مهری شد : She was disrespected in history
بی مخری یعنی به اندازه کافی کسی را قدردانی نکردن
سست مهری
سست مهر. [ س ُ م ِ ] ( ص مرکب ) آنکه دارای مهر و محبت اندکی باشد. ( ناظم الاطباء ) . بی وفا. بی محبت . که باندک تغییر حال دل از محبت برگیرد :
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
...
[مشاهده متن کامل]

سعدی .
دلبر سست مهر سخت جفا
صاحب دوست رای دشمن خوی .
سعدی .
عروس ملک نکوروی دختریست ولیک
وفا نمیکند این سست مهر با داماد.
سعدی .

بی صداقی

بپرس