نبود عجب که مازوی بی مغز و بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین.
سوزنی.
سر میفراز تا کله داران سرت بی مغز چون کله نکنند.
خاقانی.
آدمی را زبان فضیحت کردجوز بی مغز را سبکباری.
سعدی.
سراسیمه گوید سخن بر گزاف چو طنبور بی مغز و بسیارلاف.
سعدی.
کس از سربزرگی نباشدبچیزکدو سربزرگ است و بی مغز نیز.
سعدی.
- امثال :پسته بی مغز چون دهان بگشاید خود را رسوا کند. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به مغز شود.
|| کنایه از مردم سبک و بی تمکین باشد. ( برهان ). کنایه از شخصی بود که سبک باشد. مردم تند و تیز و سبکسر. ( انجمن آرا ). مردم سبک و بی تمکین و بی قرار و سبکسر و سردرهوا و بیهوده. ( ناظم الاطباء ). پوچ و سبک و مردم تند و تیز و سبکسر. ( آنندراج ). سبک. ( رشیدی ). بی عقل. بی خرد. بی شعور. احمق.آنکه بی اندیشه قبلی کاری کند. نادان. جاهل. ( از یادداشت مؤلف ) :
به بد کردن بنده خامش بود
چنان دان که بی مغز و بیهش بود.
فردوسی.
بچربی شنیده همه یاد کردسر تور بی مغز پرباد کرد.
فردوسی.
یکایک بدادند پیغام شاه بشیروی بی مغز و بی دستگاه.
فردوسی.
گر هزار است خطا ای بخرد جمله خطاست چند ازین حجت بی مغز تو ای بیهده چند.
ناصرخسرو.
نه مکانست سخن را سر بی مغزش نه مقرست خرد را دل چون قارش.
ناصرخسرو.
بگو بدان که خلاف خدایگان خواهدکه کارنامه بی مغز را یکی برخوان.
مسعودسعد.
آن بخت ندارند که ناخواسته یابندچیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز.
سوزنی.
ندادند صاحبدلان دل بپوست وگر ابلهی داد بی مغز اوست.
سعدی.
- بی مغزان تردامن ؛ آن اصحاب خلل که فاسق باشند. این کنایه است از کسانی که مایه نیکی ندارند وبدکردارند و ایشان بدترین انسان اند. ( آنندراج ). فاسقان و فاجران و صاحبان خلل. ( ناظم الاطباء ).- سر بی مغز ؛ سر تهی از خرد و عقل :
ور حسود از سر بی مغز حدیثی گوید
طهر مریم چه تفاوت کند از خبث جهود.بیشتر بخوانید ...