که آن هر سه تن کوه خارا بدند
جفا پیشه و بی مدارا بدند.
فردوسی.
نشد بر ما نشانش آشکاراکجا بردش سپهر بی مدارا.
نظامی.
تا گردش دور بی مداراکردش عمل خود آشکارا.
نظامی.
تیری زده چرخ بی مداراخون ریخته از تو آشکارا.
نظامی.
- بی مدارا شدن ؛ بی لطف و مهر و نرمی شدن. بی گذشت شدن : چو رازت بشهر آشکارا شود
دل بخردت بی مدارا شود.
فردوسی
چو زو این کژی آشکارا شودبناچار دل بی مدارا شود.
فردوسی.
و رجوع به مدارا و مداراة شود.