شاها مترس خون ستمکاره ریختن
می ریز بی محابا خوه شای و خوه مشای.
سوزنی.
یوسفی را که ز سیاره بصد جان بخریدبی محاباش بزندان مدر بازدهید.
خاقانی.
اولاد پیدا آمده خلقی بصحرا آمده پس بی محابا آمده بر بیش و برکم تافته.
عطار.
جانب دیگر گرفت آن مرد زخم بی محابا بی مواسا بی زرحم.
مولوی.
پشه ای نمرود را با نیم پرمیشکافد بی محابا مغز سر.
مولوی.
... دست تعدی دراز کرد و میسر نمیشد و بضرورت تنی چند را فروکوفت و مردمان غلبه کردند و بی محابایش بزدند. ( گلستان ). یکی از فضلا تعلیم ملکزاده ای همی داد و ضرب بی محابا زدی وزخم بی قیاس نمودی. ( گلستان ). چندانکه ریش و گریبانش بدست جوان افتاد بخود درکشید و بی محابا فروکوفت. ( گلستان ). و بی محابا در فساد و رسوائی... چنان بود که بنی آدم طاقت آن نتواند آورد. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 74 ). بی محابا جمعی را پاره پاره میکردند. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 113 ). ملک بن عامر و مصاحبان او را بدیدندکه اسبان خود را بی محابا در فرات و آب دجله انداخته بودند. ( تاریخ قم ص 269 ). رجوع به محابا شود.- بی محابا پلنگ ؛ کنایه از دنیا و روزگار است و کنایه از مرگ و موت هم هست. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از انجمن آرا ) :
مگر با من این بی محاباپلنگ
چو رومی و زنگی نباشد دورنگ.
نظامی.