بی قیمت

/biqeymat/

معنی انگلیسی:
invaluable, priceless

لغت نامه دهخدا

بی قیمت. [ م َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + قیمت )بی بها و بی قدر و بی ارز. ( ناظم الاطباء ) :
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پرکلخج.
عماره.
بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
کاسد شد از دوزلفش بازار شاهبوی.
رودکی.
چرا این سنگ بی قیمت همه پاک
نشد بیجاده و یاقوت احمر.
ناصرخسرو.
مرد مخوان هیچ و بتش خوان ازآنک
چون بت با قامت وبی قیمت است.
ناصرخسرو.
سنگ بی قیمت اگر کاسه زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود.
سعدی.
شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولیک
در شهر آبگینه فروش است و جوهری.
سعدی.
کسان بچشم تو بی قیمتند و کوته قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند.
سعدی.
بی طلب زنهار بر خوان کسی مهمان مشو
گوهر بی قیمتی ریگ ته دندان مشو.
صائب.
رجوع به قیمت شود. || گرانمایه. ( ناظم الاطباء ). کالای بیش قیمت. ( آنندراج ). رجوع به قیمت شود.

فرهنگ فارسی

بی بها و بیقدر و بی ارز . یا گرانمایه

مترادف ها

valueless (صفت)
بی ارزش، بی اهمیت، بی بها، بی قیمت

پیشنهاد کاربران

بپرس