هر کس که شاد نیست بقدر و بجاه او
بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر.
فرخی.
مر گوهر باقیمت و با قدر و بهارااینها نه سزااندکه بی قدر و بهااند.
ناصرخسرو.
خسیس است و بی قدر بی دین اگرفریدونش خالست و جمشید عم.
ناصرخسرو.
بی رتبت تو گردون بی قدر چون زمین با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر.
مسعودسعد.
|| بی ارزش. بی بها : اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی. ( گلستان ).- بی قدر شدن ؛ بی اعتبار شدن. بی ارزش شدن :
چون بوی که از مشک جدا گشت و زر از سنگ
بی قدر شود مشک وشود سنگ مزور.
ناصرخسرو.
اگر آنرا خلافی روا دارم... عهد من در دلها بی قدر شود. ( کلیله و دمنه ).- بی قدر کردن ؛ بی اعتبار کردن :
پیچند بزر رخنه اشعار مرا
بی قدر مکن بگفت گفتار مرا.
شهید.
- بی قدر و قیمت ؛ بی ارزش و بها : نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
رجوع به قدر شود.