تن از بی طاقتی پرداخته زور
دل از تنگی شده چون دیده مور.
نظامی.
موسی ( ع ) درویش را دید از برهنگی بریگ اندر شده گفت یا موسی دعا کن تا خدای کفافی دهد مرا که از بی طاقتی بجان آمدم. ( گلستان ).|| بی صبری. ( ناظم الاطباء ). بی تابی.بی قراری :
چو از بی طاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ روییها خجل شد.
نظامی.
دل گرچه ز عذر پاک میکردبی طاقتیش هلاک میکرد.
نظامی.
ز آنگه که بر آن صورت خوبم نظر افتاداز صورت بی طاقتیم پرده برافتاد.
سعدی.
از بی طاقتی شکایت پیش پیر طریقت برد. ( گلستان ). پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد. ( گلستان ).